انتخابِ ارتفاعِ مناسب
نویسنده : حسین کمیلی
تلاشی برای فهم مقیاس الگوی پیشرفت جامعه
دوستی میگفت، رفته خدمت یکی از اساتید و پرسیده است شما که نسبت به حجاب و نماز مردم اینقدر حساسیت دارید، چرا به تغییر کارکرد شهر مشهد و وضعیت اطراف حرم و پدیدههای تجاری و... حساسیت ندارید؟ به نظرتان اینها اثرشان کمتر است؟ ظاهراً ایشان دغدغه کافی در این زمینه نداشتهاند!
یادم هست به یکی از فعالان فرهنگی گفتم؛ اینکه شما همه شهر را از روایات مختلف در نفی حسد و تقبیح پولپرستی و دنیاگرایی روزنامه دیواری کنید و مردم دائم در مساجد بشنوند که دنیاگرایی بد است، ولی همه عرصههای واقعی زندگیشان با رقابت و مسابقههایی که بانکها راه انداختهاند، گره خورده باشد، کدامشان اثرگذارتر است؟ سؤالم برایش مبهم بود!
تشکلهایی را میشناسم که به این نتیجه رسیدهاند، باید تا میتوانیم ورودیهای اعضا را کنترل کنیم، موبایل نداشته باشند، تلویزیون نبینند، اگر بشود مدرسه هم نروند و از ابتدا فقط در مسجد زندگی کنند، بهتر است! حتی دارند فکر میکنند به اینکه ازدواج و اشتغال و محل سکونت افراد هم به یکدیگر نزدیک بشود که دور شدن افراد، باعث آسیب دیدن آنها نشود!
در جلسهای که برای تحلیل وضعیت اخلاقی جامعه برگزار شده بود، پیرمرد پردغدغهای بود که درباره مشکلات اخلاقی فضای دانشگاهها صحبت میکرد و به این نتیجه رسیده بود که نباید اجازه بدهند هیچ دختری خارج از شهرستان محل زندگی خودش درس بخواند که این همه مشکل هم ایجاد نشود!
کافیست اندکی تأمل کنیم تا دور و برمان، دهها نشانه و مصداق دیگر از همین دست موضوعات و معضلات را پیدا کنیم که افراد مختلف، با تحلیلها و تعلیلهای متفاوتی با آنها مواجه شدهاند. آنچه میتوان دید، نشانههای گیجی و بههمریختگی در بسیاری از دلسوزان جامعه است. راستی این امر ناشی از چیست؟ چرا بخشی از دغدغهمندان جامعه به این نتیجه رسیدهاند که دیگر کار از دست شده است و نمیتوان کاری کرد؟ و برخی دیگر، ناخودآگاه تأکیدشان بر حفظ پوستههای ظاهری دینداری افزایش یافته؟ و عدهای دیگر، در توهم کنترل سازوکارهای تأثیرگذاری جامعه به سر میبرند؟! در این یادداشت این پدیده را اندکی بررسی میکنیم تا زمینه یافتن منظر صحیح فراهم شود.
مسألهشناسی
در مواجهه با معضلات جامعه، عملاً با دو گروه از افراد با دو رویکرد غالب، روبهرو هستیم:
اول، عدهای از افراد که برای فرار از آسیبهای ناشی از معضلات جامعه، عملاً به ایده «دربهای بسته» روی آوردهاند که بر اساس آن باید هرچه میتوانیم خودمان و اطرافیانمان را در جمعها و محیطهای محدودتری قرار بدهیم تا زمینه ابتلای ما به بیماریهای واگیردار روحی و اخلاقی جامعه کمتر بشود. مثالهایی که درباره برخی تشکلهای فرهنگی و نیز راه حل مذکور برای دانشجویان دختر شهرستانی در بالا ذکر شد، از این دسته هستند.
دوم، عدهای دیگر، از یک طرف بهخاطر دلسوزی و دغدغه فراوان و از طرف دیگر بهخاطر احساس خطر جدی نسبت به از دست رفتن ارزشها، عملاً ایده «حفظ حداقلها» را (ولو در حد حفظ ظواهر)، بهعنوان یک راهحل در پیش گرفتهاند! دو مثال اول، یعنی دغدغهمندی نسبت به حجاب و بیتفاوتی نسبت به تغییر کارکرد شهر و نیز تأکید بر تبلیغات و ظواهر مذهبی در شهر، از این دسته هستند.
همانطورکه مشاهده میشود، این ایدهها از اساس، راهحلهایی انفعالی و البته ناکارآمد را برای جامعه مطرح مینمایند. بر اساس این رویکردها، دیگر نباید به ساختن یک جامعه که همه شئونات آن از صدر تا ذیل، بر اساس اسلام طراحی شده، فکر کرد و بایستی هم گستره توقعات را و هم میزان توقعات را کاهش داد؛ یعنی مبتنی بر این نگاهها، اولاً لازم نیست بر همه جامعه، اثر بگذاریم؛ کلاه خودمان را سفت بگیریم که باد نبرد، مطلوب است! و ثانیاً لازم نیست اثرگذاری را مساوی تغییر آگاهانه رفتارها معنا کنیم، بلکه همان پایبندی به ظواهر هم برای جامعه کافیست!
این نکته درخور توجه است که در هر دو نگاه، نوعی ناامیدی وجود دارد؛ چون در عمل میبینند که تحولات جامعه، منتظر ما نمیمانند و دارند راه خودشان را میروند و هر روز بر تعداد افرادی که مثل ما فکر نمیکنند، افزوده میشود!
لازم میدانم همین جا متذکر شوم که مسأله بودن، ایجاد و توسعه این رویکردها وقتی اهمیت مییابد که بدانیم طرفداران این رویکردها نه مخالفان تشکیل حکومت و نه معتقدان به دین حداقلی که اتفاقاً از طرفداران نظام و انقلاب و معتقد به جامعه همهجانبه اسلامی هستند، لیکن در عمل، گرفتار نظریاتی شدهاند که مثل پیله و هزارتویی آنها را در خود هضم کرده است! نیروی آنها که باید در خدمت فعالیت برای سازندگی کشور قرار میگرفت، خنثی شده و آنها را تبدیل به افرادی منفعل یا حداقلی نموده است. در این یادداشت، با امثال سکولارها و حجتیهایها که اساساً اعتقادی به تلاش برای استقرار دین در همه عرصهها ندارند، کاری نداریم و روی خطابمان با این دسته از دلسوزان انقلاب و نظام است.
علتیابی
راستی به نظر شما مشکل اصلی این افراد چیست و چرا به چنین راهحلهایی رسیدهاند؟ مسأله را باید در کجا جستوجو کرد؟ آیا تصور این افراد از تحولات جامعه و عوامل اثرگذار بر تحولات، اشکال دارد؟ این رویکردها از چه ارتفاع و زاویهای به جامعه نگاه میکنند؟ آیا اینگونه احساس نمیشود که اینها، دچار نوعی سردرگمی در تأثیرگذاری عوامل خرد و کلان شدهاند؟
از آنجا که تمایل ندارم به راحتی از کنار فهم هرچه بهتر این مسأله بگذرم؛ لذا به چند نمونه موردی دیگر اشاره میکنم:
۱. ازدواج: یکی از پدیدههایی که الان در مقوله ازدواج با آن مواجه هستیم، مسأله تعداد درخور توجه دختران با سن بالا و کمبود پسر با سن مناسب برای ازدواج با آنها است. جالب است بدانید مواجههها با این مسأله بسیار متفاوت است. اکثریت جامعه، مشکل را در سختگیری دختران میدانند و بهعنوان راهحل، توصیههای مختلفی میکنند از اینکه آسان بگیرید تا اینکه بر فلان سوره یا فلان دعا مداومت کنید. حالا بیایید قدری دقیقتر به این مسأله نگاه کنیم؛ از موارد استثنا که بگذریم، چطور میشود برای نشانهای که در حد زیاد در جامعه مشاهده میشود، از زاویه خرد، راهحل پیدا کرد؟ آیا وقتی پسر مناسب برای ازدواج با دختران متولد یک دوره خاص کم است، این مشکل واقعاً میتواند به سختگیری دختران ربط داشته باشد؟ آیا جای ابهام باقی نمیماند؟ نگرش حداقلی و نگرش بسته در این مورد چه توضیح و راهحلی دارند؟ البته راهحل برای یک پدیده اجتماعی و هزاران نفر، نه برای یک فرد!
اگر قدری ارتفاع و زاویه دیدمان نسبت به مسأله را تغییر بدهیم، مسأله بسیار روشن میشود. بهطور معمول، در فرهنگ کشور ما، در ازدواج پسر و دختر، اختلاف سن لحاظ میشود. حالا فرض کنید در طی یک مدت کوتاه، بر اساس یک سیاست جمعیتی کلان و یا یک اتفاق اجتماعی، تغییرات سریعی را در نرخ رشد جمعیت شاهد باشیم. چه اتفاقی میافتد؟ آیا اینگونه نخواهد بود که در سن ازدواج دختران و پسران این مقطع زمانی، اگر شیب تغییرات جمعیت، سریع و غیرعادی بوده باشد، منجر به کاهش تعداد زوج برای یک گروه بشود؟ آیا اساساً این مسأله را بدون در نظر گرفتن نگاه کلان میشود به درستی فهمید؟
۲. مسکن: یکی از پدیدههایی که امروز در جامعه با آن مواجه هستیم، زندگی آپارتمانی است. از تأثیر آپارتمانها بر فرهنگ حیای جامعه و روابط همسایگی و خیلی چیزها عبور میکنیم؛ اما سؤال این است: همین آپارتماننشینی محصول چیست و از کجا آمده است؟ افزایش شهرنشینی؟ چرا شهرنشینی افزایش یافته است؟ مگر نه اینکه از ابتدای انقلاب به روستاها توجهات ویژهتری شده، پس چرا نرخ شهرنشینی ۴۰ درصد افزایش داشته است؟ آیا شهرنشینی سرنوشت محتوم مسیر توسعه کشور است؟
دوباره میپرسم، رویکردهای بسته و حداقلی چه پاسخهایی به این سوالات دارند؟ حال اگر بتوانیم قدری ارتفاعمان نسبت به موضوع را تغییر بدهیم، خواهیم دید که روابط نامرئی، ولی مهمی بین مدل اقتصادی جامعه با میزان شهرنشینی آن وجود دارد. در جامعهای که اقتصادش مبتنی بر کشاورزی است، احتمالاً نرخ رشد شهرنشینی میتواند تفاوتهایی با جامعهای که با صنعتیشدن جلو میرود، داشته باشد. این فقط یک نمونه است که ببینیم آیا نگاهمان به تحولات صحیح است یا نه؟ حالا اگر کسانی برای مقابله با گسترش آپارتماننشینی، به یکسری توصیه برای بازگشت به روستاها بسنده کنند، آیا مضحک نخواهد بود؟!
۳. شغل: یکی از مشکلاتی که امروز بهخصوص در کلانشهرها مشاهده میشود، ساعات طولانی کار است. رقابت زیاد برای یافتن کار مناسب، چندشغله بودن، دور بودن فاصلهها بهخاطر بزرگی کلانشهرها و نوع فرهنگ زندگی در آنها عملاً موجب شده است که افراد برای تأمین معیشت خود، مشاغلی را انتخاب نمایند که لازمه آن، بیرون بودن از منزل، حداقل به مدت ۱۲ ساعت در هر شبانهروز است. اگر فرد بهطور متوسط هفت ساعت هم استراحت کند، چقدر برای رسیدن به خانواده، امور فردی، دیگران، خویشاوندان، وظایف اجتماعی و... فرصت دارد؟! آیا این مدل تأمین معاش که ظاهراً فقط به بعد مادی زندگی مربوط است، عملاً ابعاد عاطفی، روحی، روانی و اجتماعی زندگی افراد را تحت تأثیر خودش قرار نداده است؟ تنها ماندن طولانی فرزندان در خانه، دور بودن طولانی همسران از یکدیگر و یافتن انس با همکاران بجای خانواده، کاهش شدید روابط فامیلی، ناممکن بودن تفریح مناسب و... ، آیا بخشی از نتایج تحمیلی همین انتخاب شغل نیست؟
برای بار سوم میپرسیم، راهحل رویکرد بسته و حداقلی برای این مسأله چیست و کجا را نشانه میگیرد؟ آیا میتوان به مردم توصیه کرد وقت بیشتری برای خانواده بگذارند و از دنیا پرهیز کنند، درحالیکه عملاً این امکان برایشان فراهم نیست؟ چگونه میتوان جز با یک مدل صحیح اقتصادی در سطح کلان جامعه، اینگونه مسائل را کنترل کرد؟ آیا هرچه سطح مقیاس مسأله کلانتر میشود، دایره اثرگذاری آن چندین برابر نمیشود؟ دیدیم که چگونه انتخاب مشاغل افراد، بر همه عرصههای زندگی اثر میگذارد.
در جستوجوی راهحل
گذر از نگاههای حوزه فردی و گروهی به نگاههای کلان، نیازمند فهم هرچه بهتر پیچیدگیهای جامعه بهعنوان یک مجموعه بههمپیوسته کلان است. تلاش برای نشاندادن اهمیت این فهم، قرار گرفتن در ارتفاع مناسب برای فهم مقیاسهای مختلف تحولات، نداشتن تأکید و تعصب بر یافتههای شخصی صرف و از همه مهمتر، بازنگری تجربیاتی که عملاً منجر به از دست رفتن امکان مدیریت بسیاری از تحولات در جامعه شده است، وظیفه همگان و زمینهساز یافتنِ نقش صحیح خود در تحولات اجتماعی خواهد بود. اولین گام، «خودآگاهی دغدغهمندان» است.
توسعه فرهنگی
شرط اساسی یک توسعه همهجانبه
نویسنده : ترجمه: سید رضا قزوینی غرابی
یادداشتی از محمد عابد الجابری
«محمد عابد الجابری» از فیلسوفان، متفکران و اندیشمندان شناختهشده جهان عرب بهشمار میرود. سلسله کتابهای او با عنوان «عقل عربی و میراث فلسفی آن»، وی را به یکی از مشهورترین منتقدان عقل و اندیشه عربی تبدیل کرده است. این روشنفکر برجسته عرب که دیدگاههای جنجالیاش موجب خشم برخی از شخصیتها و جریانهای تندرو از او شده بود و منتقدان نیز او را بهعنوان یکی از ستونهای تفکر مراکش معرفی میکنند، دکترای فلسفه خود را از دانشگاه محمد پنجم رباط اخذ کرد و در دانشکده ادبیات این دانشگاه به تدریس فلسفه و اندیشه عربی اسلامی اشتغال داشت. جایزه فرهنگی بغداد از یونسکو در سال 1988، جایزه مطالعات فکری در جهان عرب از یونسکو در سال 2005 و جایزه مؤسسه فکر و اندیشه عربی از بیروت در همان سال، از جمله جوایز متعدد فرهنگی است که توسط او دریافت شده است. نشان ابن سینا از یونسکو به مناسبت روز جهانی فلسفه در سال 2006 و کسب جایزه جهانی آزاداندیشی ابنرشد در سال 2008، از دیگر افتخارات این اندیشمند مراکشی است.
«ما و میراث؛ نگاهی نو به میراث فلسفی»، «نشانههای نظری خلدونیسم در تاریخ عربی اسلامی»، «تکوین عقل عربی»، «زیرساختهای عقل عربی»، «اندیشه سیاسی عربی»، «مدخلی بر فلسفه علوم»، «عقلانیت معاصر و پیشرفت فکر علمی« و «شناخت قرآن»، از جمله آثار این متفکر است. انتشار مجله فکر و نقد نیز از یادگارهای او است. مرگ الجابری در سال 2010، باعث خشنودی طیفی از جریانهای افراطی شد. انتشار نوشته زیر از الجابری با عنوان «التنمیه الثقافیه شرط اساسی للتنمیه» در «المجله»، بهانه ما برای آشنایی بیشتر صاحبنظران ایرانی حوزه نقد و فلسفه و اندیشه، با تفکرات این اندیشمند برجسته مراکشی است.
مفهوم توسعه در حال حاضر به یکی از مفاهیم اصلی و رایج دوران ما بدل شده است. این مفهوم بهویژه پس از ظهور کشورهای تازه استقلالیافته که به عنوان کشورهای عقبمانده شناخته میشوند و اکنون از باب احترام کشورهای در حال توسعه نامیده میشوند، رواج بیشتری یافته است. توصیف این کشورها به توسعهیافته، به معنای توسعه واقعی آنها و رسیدن به جایگاه کشورهای پیشرفته صنعتی نبوده و نیست و تنها به دلیل آنکه در مسیر توسعه هستند یا به تعبیر درستتر به دلیل علاقه مردم آنها به توسعهیافتگی با این عنوان توصیف میشوند. در این چارچوب، اصطلاح توسعه در مقابل عقبماندگی جای میگیرد و این تقابل تنها رویارویی زبانی نیست، بلکه این نوع از تقابل، با یک صفبندی، دو طرف این چارچوببندی را به عنوان مخالف در مقابل دیگری قرار میدهد.
این به آن معناست که عقبماندگی در این سیاق، با پیشرفت و توسعه کشورهای صنعتی اروپایی شناخته و تعریف میگردد؛ از این رو و با این دیدگاه، توسعه فرآیندی است که هدف از آن، رساندن کشورهای عقبمانده به جایگاه کشورهای پیشرفته صنعتی یا نزدیک به آنهاست. فارغ از همه مناقشات و کشمکشهایی که این درک از توسعه بهوجود آورده و میآورد، کسی نمیتواند نمونهای از مفهوم توسعه، خارج از نمونهای که بنیان خود را از تمدن نوین بهدست آورده، ارائه دهد. موضوعی که باعث میگردد تا توسعه به عنوان فرآیندی که اضمحلالی خودخواسته را در این تمدن ایجاد میکند، شناخته شود.
به عبارت دیگر، هنگامی که توسعه بهمثابه جایگزینی برای مشکلات کشورهای تازهاستقلالیافته یا کشورهایی که به تازگی در تمدن نوین حل شدهاند مطرح میشود، دیگر امکان مرزبندی آن با بهروز شدن وجود ندارد. این مفهوم با این معنا تا چندی پیش بهروز رسانی اقتصادی تعبیر میگردید و چنانچه در کنار آن ابعاد دیگری مانند ابعاد اجتماعی یا فرهنگی مطرح میشد، تنها برای نشان دادن نتایج پیشرفتهای اقتصادی مطرح میگردیدند. به عنوان نمونه، جایگاه والای آموزش در ادبیات توسعه، نه بهخاطر خودِ آموزش و انتشار دانش و پیشرفت فرهنگ و بهروز رسانی خرد و ذهن، بلکه به دلیل اعتقاد به نقش اساسی آموزش در توسعه اقتصادی در موضوعاتی همچون ایجاد چارچوبها، کادرسازی، پژوهشهای علمی و... است.
دلیل این مسأله نیز نظریه پرطرفداری بود که در دهههای پنجاه و شصت میلادی مقوله «آموزش، سرمایهگذاری است» را ترویج مینمود و یک نگاه تنگنظرانه و بسته اقتصادی به آموزش داشت. این نگاه بسته نمیخواست به آموزش جز بهعنوان یک حوزه اقتصادی مانند دیگر حوزههای موجود در اقتصاد بنگرد. با این تفاوت که ثمردهی آینده آن بیشتر از بهرهدهی حال آن است. دقیقاً مانند درختی که امروز آن را میکاریم و اطمینان داریم که تا مدتها نمیتوانیم نتایج آن را ببینیم.
این نظریه اقتصادی که عموماً فرهنگ را نادیده میانگارد و جز آموزش چیزی در آن نمیبیند، حتی به مقوله آموزش نیز جفا کرده است. بدون شک آموزش، نهالی است که برای آینده کاشته میشود؛ اما پیش از آن نیز میتوان از شعاع ثمردهی آن بهره برد. نگاه به آموزش از این زاویه اقتصادی، حتی اگر از آن نگاه بسته فاصله بگیرد، نمیتواند باعث نتیجهدهی کامل آن گردد. نقش آموزش در واقع تغییر نگاه مردم به زندگی و توسعه ارتباط آنان با یکدیگر و وادار کردن آنها به ورود آگاهانه گروهی یا ملی به طرحی آیندهنگر است. علاوه بر آن، آموزش نقش مهمی در انتشار آگاهیهای علمی و دانشبنیان و ساختارمند کردن فکر و عقلانی کردن رفتارها دارد.
تمامی این جوانب معنوی که در هیچیک از چارچوبهای کمی و اقتصادی نمیگنجد، مقصود و منظور ما از مقوله «بعد فرهنگی» است. این جوانب بیتردید کماهمیتتر از توسعه بشری، اجتماعی یا توسعه همهجانبه نیستند، درحالیکه توسعه اقتصادی، تنها یکی از عناصر آن است. بدون آنکه واهمهای از فرورفتن در وادی مبالغه داشته باشیم، میتوانیم ادعا کنیم و بر این نکته پافشاری کنیم که توسعه بشری معنای واقعی خود را جز با توجه و اهتمام به ابعاد فرهنگی بهدست نمیآورد. از این منظر میتوانیم بگوییم که توسعه فرهنگی، شرط اساسی توسعه اقتصادی است و این توسعه محقق نخواهد شد، مگر آنکه توسعه فرهنگی از همان آغاز، به موازات آن در حرکت باشد. امروز توجهات فکری حاکم در موضوع توسعه و مسائل آن بهطور آشکار به سمت اولویت دادن به توسعه فرهنگی متمایل است؛ از این رو اقتصاد در حال حاضر، تکیه بر اندیشه و فعالیتهای فکری دارد و روزبهروز نسبت به فعالیتهای یدی بینیازتر میگردد، بهگونهایکه در اختیار داشتن حداقلی از رشد فرهنگی، شرطی اساسی و لازم برای امکان مشارکت شخص در توسعه اقتصادی خواهد بود.
از سویی دیگر باید توجه کرد که امروزه گرایش غالب در حوزههای ایدئولوژیک، حوزه نظریهپردازی در تغییرات اجتماعی است و این مسأله اهمیت عامل فرهنگی را دو چندان کرده است. امروز دیگر به فرهنگ بهعنوان بازتاب ایدئولوژیک بنیان مادی جامعه نگریسته نمیشود، بلکه سیر تفکر اجتماعی معاصر امروزه به شدت به فرهنگ بهعنوان عنصری اساسی در بنیان جامعه که میتواند نقش محرکی مهم و اساسی را ایفا کند، مینگرد؛ بهویژه زمانی که موضوع با جوامع پیشسرمایهداری، یعنی جوامع عقبمانده یا در حال توسعه مرتبط باشد. نکته دیگر اینکه باید به مقوله فرهنگ و در بطن آن آموزش، بهعنوان یک اصل حقوق بشری در دوره معاصر نگریست. انسان معاصر، انسان قرن بیستویکم، از بدو تولد خود را در جهانی به سرعت تغییرپذیر مییابد؛ جهانی که کاملاً متفاوت با دنیایی است که نیاکان او در آن میزیستهاند. پیش از این انسان در دنیایی متولد میشد که طبیعت، همه اجزای آن را احاطه کرده بود؛ تولد، تربیت، آموزش، رشد و نمو اجتماعی، کار، فکر، سرنوشت و... همه اینها تحت شرایطی بود که طبیعت آن شرایط را تعیین میکرد و ابزارهای بشری جز در مواردی محدود، کاربردی نداشت؛ اما امروزه ابزارها خود تبدیل به طبیعت شدهاند یا در حال تبدیل شدن به آن هستند. مکانیزهشدن، اتوماتیزهشدن و اطلاعات، در حال تصرف تمامی عرصههای زندگی هستند؛ در نتیجه انسانی که از بدو کودکی نتواند علاوه بر رفتارهای اجتماعی، با شیوههای همزیستی و ارتباط فکری و علمی تربیت شود، نمیتواند با مقتضیات عصر خویش زندگی کند و تواناییهای خود را بروز دهد. این انسان نمیتواند صاحب ابداع و تولید باشد؛ بنابراین نخواهد توانست در این دوران زنده بماند و زندگی کند و از حق قانونی خود برای سلطهگری یا اعتراض به سلطه دیگران استفاده کند. همه این مسائل، بخشی از حقوق انسان معاصر را تشکیل میدهد.