آن دقایقی که افسر عراقی ده ها تن از رزمندگان را با تیر خلاص به شهادت رساند
خاطرات لحظه به لحظه مهدی مروی از رزمندگان تیپ 21 امام رضا(ع)در عملیات بیت المقدس
سمیه صادقی- «افسر عراقی به بدن و سر شهدا و مجروحان ما تیر خلاصی می زد این را از صدای تق و تقی که با فاصله شلیک می شد می توانستی بفهمی. یکی از تانک ها به خاکریزی که من پشت آن سنگر گرفته بودم نزدیک شد. لوله تانک را بالای سر خودم دیدم. ناگهان افسر عراقی را کنار خودم احساس کردم. تا چشمش به من افتاد با کلت کمری که داشت به پیشانی من شلیک کرد. خون از سر و رویم جاری شد فکر می کردم شهید شدم! وقتی رفت به پشت سرم دست کشیدم تا ببینم گلوله از کجای سرم خارج شده است، تعجب کرده بودم که چرا هنوز زنده مانده ام. با تعجب دیدم جایی سوراخ نشده. متوجه شدم تیر پس از اصابت به کلاه کمانه کرده و از قسمت بالاتر خارج شده و پیشانی من به صورت سطحی زخمی شده است...» این گوشه ای از خاطرات یک رزمنده خرمشهر است شهری که پس از ۳۴ روز مقاومت، در برابر دشمن، در تاریخ ۴ آبان ماه ۱۳۵۹ اشغال شده بود بعد از ۵۷۵ روز و طی ۲۵ روز عملیات در ساعت ۱۱ صبح روز سوم خرداد آزاد شد و خط پدافند مناسبی از طلاییه تا کوشک و شلمچه و حاشیه شمال اروند برقرار گردید.در این گفت وگو خاطرات یکی دیگر از رزمندگان حاضر در فتح خرمشهر را مرور می کنیم. خاطراتی که اگرچه شاید امروز از کنار آن به سادگی گذر کنیم اما سرانجام روزی در تاریخ این مرز و بوم فرا خواهد رسید که تک تک کلمات آن را به دیده می کشیم.روایت مهدی مروی رزمنده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) از همین انبوه ناگفته ها و خاطراتی است که کمتر شنیده ایم. خاطرات «مروی» بیشتر معطوف به خطوط پدافندی عملیات بیت المقدس در منطقه کوشک است. بخشی از خاطرات او در صبح ۴ خرداد و قتلگاه رزمندگان تیپ ۲۱ تکان دهنده است...
فروردین سال 61 بود که با تعدادی از دانشجویان تربیت معلم مشهد به عنوان بسیجی سازماندهی و با قطار به اهواز اعزام شدیم. پس از ساماندهی مجدد در کارخانه ای نزدیک اهواز که به پادگان تبدیل شده بود پلاک گرفتیم و به سمت خرمشهر راه افتادیم. آزادسازی بستان انجام شده بود و برای عملیات بیت المقدس آماده می شدیم تیپ ما یعنی تیپ 21 امام رضا(ع) نیز ماموریت داشت از حاشیه خرمشهر به سمت خرمشهر حرکت و نوار مرزی ایران را آزاد کند.
برای اولین بار خادم الشریعه را دیدم
در طول مسیر و برخی موقعیت ها با دشمن درگیر می شدیم و چون مسیر طولانی و هوا هم داغ بود بچه ها خسته شده بودند تا این که قرار شد بچه ها در منطقه ای که آب فراوانی داشت استراحت کنند. پس از کمی استراحت موقع اذان مغرب فرا رسید . شب با لشکر پشه ها مواجه شدیم بچه ها آتش هم روشن کردند ولی باز هم حریف شان نشدند و نتوانستند بخوابند. صبح بچه ها متوجه شدند که با این شرایط کسی نمی تواند این جا طاقت بیاورد. موضوع را به آقای صولتی فرمانده گروهان گفتیم: «ما این جا نمی ایستیم و پیشروی می کنیم دیشب که برای تهیه هیزم جلو رفتیم خبری از نیروهای عراقی نبود.» فرمانده گروهان هم گفت:« اصلا برنامه حمله و پیشروی نداریم.» ما هم اصرار کردیم که: «هر طور شده باید برویم. پیش رفتیم و پس از طی مسافتی، به تعدادی از نیروهای عراقی و تیربار دوشکا برخوردیم. تیربارچی را زدیم و با همین پیشروی منطقه بزرگی از اطراف خرمشهر آزاد شد. آن جا برای اولین بار شهید خادم الشریعه را دیدم.» وی به ما گفت :«شما این جا چه کار می کنید چه کسی به شما گفته این جا بیایید؟»
گفتیم:« این جنگ، جنگ پشه ها بود و برای این که از شر پشه ها در امان باشیم جلو آمدیم...» با دستور فرماندهی قرار شد راه را ادامه دهیم. مسیر خیلی طولانی و پای بچه ها تاول زده بود. پس از چند ساعت پیاده روی به ما گفتند همین جا استراحت کنید .در مسیر یک الاغ هم پیدا کردیم و چون به این الاغ شکلات و خوراکی می دادیم هر جا می رفتیم پشت سر مان می آمد. شب نماز خواندیم اما باز هم پشه ها سراغ مان آمدند. وضعیت خوبی نبود. آرزویمان یک لیوان آب سرد یا چای برای رفع خستگی بود. در آن منطقه درخت هم نبود که تانکر آب زیر سایه آن باشد. به همین دلیل آب داخل تانکرها به قدری داغ می شد که برای شست و شو هم نمی توانستیم از آن استفاده کنیم. بعضی بچه ها هم گالن های آب را زیر خاک چال می کردند تا شاید بتوان از آب داخل آنها خورد.
عقرب هایی که نزدیک رگ گردنم بودند.......
کلوخ بزرگی پیدا کردم و روی آن چفیه انداختم تا مثل بالشی شود و بتوانم سرم را روی آن بگذارم. برای نماز صبح که بیدار شدم شرایط مطلوب نبود از دست پشه ها برآشفته شده بودم و اعصابم به هم ریخته بود به کلوخ لگد زدم و کلوخ به سمتی پرتاب شد. دیدم چند عقرب زرد بزرگ زیر کلوخ تکان می خورند. خواستم آن ها را بکشم که شهید محمدزاده گفت:« تو تا صبح روی اونا خواب بودی و اونا به رگ گردنت نزدیک بودن و می تونستن ناکارت کنن اما با تو کاری نداشتن حالا می خوای اونا رو بکشی؟ این جا لونه شون بوده.» من هم دیدم راست می گوید و از این کار منصرف شدم.
به پیشروی ادامه دادیم و جاده اهواز- خرمشهر را آزاد کردیم. راه برای آزادسازی خرمشهر هموارتر شد. به ماموریت خود ادامه دادیم و به طرف منطقه کوشک در نوار مرزی ایران رفتیم.
نزدیک دشمن خوابم برد.........
محدوده کوشک و پاسگاه زید در نوار مرزی ایران قرار داشت. شدت درگیری خیلی زیاد و دژ آن هم خیلی محکم بود. این منطقه به لحاظ نظامی برای ما و عراق بسیار اهمیت داشت و بچه ها با فداکاری پاسگاه زید و نوار مرزی ایران را گرفتند.
10 روز به عملیات خرمشهر مانده بود که عراق از عملیات های پی در پی ما خسته شده بود. 2 لشکر زرهی آورده بودند که اگر این جا را پس می گرفتند به منطقه وسیعی دست می یافتند که انتهای آن به جاده اهواز- خرمشهر می رسید و با بستن جاده می توانستند راه تدارکاتی را ببندند. خط را با همکاری سپاه و ارتش گرفته بودیم و فقط 20 تانک در اختیارمان بود اما عراق 300 تانک داشت. وقتی خاکریز عراق را تصرف کرده بودیم، در سنگرهای عراقی مواد غذایی و اسلحه فراوانی وجود داشت از جمله شیرخشک 5 کیلویی و نوشابه و انواع کنسرو و ....ما هم که به لحاظ خوراکی و مهمات در مضیقه بودیم می بایست خودمان را به سنگرهای عراقی که آن طرف خاکریز و در تیررس شان بود برسانیم و هر طور شده مقداری خوراکی و مهمات تهیه کنیم و حتی خاکریزهای دورتر را هم می رفتیم. راستش چندان به حرف فرمانده گوش نمی کردیم. یک بار به چند نفر از دوستانم گفتم برای تدارکات تغذیه به خاکریزهای دورتر برویم تا این که به خاکریز مقابل نزدیک شدیم. فکر نمی کردیم آن طرف عراقی باشد یک دفعه صدای عراقی ها را شنیدیم. تانک های زیادی آن طرف خاکریز صف کشیده بودند. در بین ۲ خاکریز جای گلوله های تانک روی زمین مثل گودالی شده بود و می توانستیم از آن به عنوان جان پناه استفاده کنیم. حتی با خودمان اسلحه نبرده بودیم و تا این وضعیت را دیدیم برگشتیم تا به خاکریز خودمان رسیدیم. دیده بان ها به شهید عامل که فرمانده گردان بود،خبر دادند آن چند نفری که طرف عراقی ها رفته بودند برگشتند.شهید عامل خیلی ناراحت شده بود و گفت:« چرا رفتید؟ اگر کشته می شدید، شهید نبودید.» من هم که ۱۵ سال بیشتر نداشتم تا ناراحتی فرمانده را دیدم یادم رفت که به او بگویم عراقی ها چقدر تانک به منطقه آورده اند.شهید «تمیز» که فرمانده دسته مان بود از من پرسید:« حالا اون جا رفتین چه خبر بود؟ حلوا پخش می کردن؟» من هم خندیدم و گفتم:« نه ولی عراق تعداد زیادی تانک آورده آن طرف خاکریز. شما مرا دعوا کردید و من فراموش کردم این را بگویم.» او این مطلب را به شهید عامل گفت و شهید عامل خواست این موضوع را دوباره از خود من بشنود من هم موضوع را دوباره گفتم. شهید عامل گفت:« به طور قطع عراق برای امشب برنامه دارد.» بعد رو به من کرد و گفت:« شما می توانی همراه چند نفر دیگر برای شناسایی بروی؟ چون به مسیر آشناتری.» گفتم:« بله که می توانم بروم.» به همراه سه، چهار نفر دیگر راه افتادیم و نزدیکی خاکریز دشمن که رسیدیم آن ها به من که سن و سالی نداشتم گفتند:« همین جا در یکی از گودال ها سنگر بگیر ما می رویم و بعد که برگشتیم تو را با خودمان می بریم.»
من هم داخل یکی از گودال ها رفتم و به خاطر خستگی پس از 10 یا 15 دقیقه خوابم برد. با صدای تانک بیدار شدم. تانک ها به همان سمتی که سنگر گرفته بودم آمده بودند. فهمیدم می خواهند پاتک کنند و از طرفی نیز متوجه شدم دوستانم نتوانسته اند مرا پیدا کنند و رفته بودند. وقتی برخاستم هنوز هوا تاریک بود و صدای عراقی ها و موتور تانک ها را می شنیدم. خودم را از یک گودال به گودال دیگر انداختم و تا خاکریز خودمان رفتم و به همرزمانم رسیدم. دوباره فرماندهان مرا بازخواست کردند و گفتند:« کجا بودی؟ چرا سر جایت نایستادی؟!» گفتم:« به خدا من همون جا که شما گفتین موندم ولی از خستگی خوابم برده بود» یکی از نیروهای شناسایی گفت:« هر چه تلاش کردیم نتوانستیم تو را پیدا کنیم به همین زودی خوابت برد؟! مگر این جا جای خواب است.» جواب دادم :« آره خوابم برد.شما کی برگشتین؟» گفت:« 20 دقیقه بعد برگشتیم و تو نبودی. اما حالا خدا را شکر که آسیبی به تو نرسید.» به فرمانده گردان گفتم:« عراقی ها همه تانک هایشان را آورده اند این طرف خاکریز. فکر کنم می خواهند حمله کنند.»
۱۵۰ آر.پی.جی زن کمین کردند... نزدیک بود قالب تهی کنم
دیگر هوا روشن شده بود و فرصت کمی باقی بود. ولی در همین فرصت اندک فرمانده بی سیم زد و دستور داد بچه ها توپ 106 را آماده کنند. تانک ها را به طرف خاکریز آوردند. یکی از نیروهای ارتشی که مسئول یکی از تانک ها بود تا چشمش به تانک ها افتاد نشست و گفت:« به فرمانده تون بگین بیاد.» به شهید خادم الشریعه گفتیم و او آمد. این رزمنده ارتشی که با دیدن امکانات دشمن یعنی 2 لشکر تانک ضد آر.پی.جی و شرایط ما که سلاح سنگین مان 25 تانک و تعدادی آر.پی.جی بود گریه اش گرفته بود به فرمانده ما گفت:« این تانک ها ضد آر.پی.جی هستند و از روی ما رد می شوند و ما نمی توانیم آن ها را از روبه رو بزنیم و از کار بیندازیم. این تانک ها، تانک تی ۷2 هستند و تنها از پهلو و کنار می توان آن ها را از کار انداخت.» بعد متوجه شدیم برای اولین بار روسیه این تانک ها را به عراق داده بود. شهید خادم الشریعه دستور داد بچه های آر.پی.جی زن جلو بروند و در گودال های منطقه مقابل سنگر بگیرند و آماده باشند تا تانک ها نزدیک شوند. حدود 150 نفر از نیروها بدون کوچک ترین اعتراضی این دستور را اجرا کردند و رفتند. من هم به عنوان کمک آر.پی.جی زن همراه شهید محمدزاده رفتم و در گودال ها سنگر گرفتیم. تانک های عراق پیشروی کردند و به سمت ما آمدند و شلیک گلوله های تانک های عراقی شروع شد. شدت آتش تانک ها زیاد بود. گلوله های تانک درست از بالای سر ما رد می شد و با شکافتن هوایی که از آن می گذشت صدای بسیار وحشتناکی ایجاد می کرد که نزدیک بود قالب تهی کنم.
این جا نبرد تن به تانک بود
اولین آر.پی.جی که به اولین تانک در حال عبور برخورد کرد عراقی ها اصلا باور نمی کردند که ایرانی ها خاکریز روبه رو را رها کرده و به دشت آمده اند. عراقی ها هرگز این فکر رزمنده های ایرانی را نخوانده بودند. تانک ها یکی پس از دیگری از کار می افتاد. عراقی ها به شدت وحشت زده شده بودند و پابه فرار می گذاشتند.
این جا نبرد تن به تانک بود و آر.پی.جی زن باید تانک و کمک آر.پی.جی زن هم نیروی پیاده عراقی را می زد. از طرف دیگر تانک های ما که در خاکریز مقابل قرار داشت برای این که گلوله به بچه های ما اصابت نکند فقط باید تانک را نشانه می گرفتند. آتش خاکریز و به قول معروف آتش تهیه خط ما کم بود تا گلوله به نیروهایی که در دشت هستند اصابت نکند. برخی ازنیروهای عراقی هم تسلیم می شدند.
2 نوجوان در مقابل 27 عراقی....
چشمم به یک تانک فرماندهی عراق افتاد و به شهید محمدزاده گفتم :« من طرف این تانک می روم اگر عراقی داخل آن بود با آر.پی.جی بزنش.» بعد به طرف تانک رفتم. پشت این تانک ۲ در داشت که باز بود چون عراقی ها از در پشت تانک فرار کرده بودند. داخل این تانک هم تیربار قشنگ و سنگینی بود. آن را برداشتم و بیرون آوردم. تیربار در دستم بود که ناگهان یک عراقی گفت: «دخیل....» دستانش را روی سرش گذاشته بود و چون پایش مجروح بود لنگ لنگان به طرف من آمد. من هم به عربی فقط کلمه «قف» یعنی بایست را بلد بودم. شهید محمدزاده گفت: « حالا با او چکار کنیم؟» گفتم:« می بریمش» رفتم و زیر بغلش را گرفتم.چند قدمی رفتیم که متوجه شدم صدای «دخیل، دخیل...» چند نفر عراقی دیگر هم می آید. ترسیدم و زیر بغل این عراقی مجروح را رها کردم. همان تیربار را به طرف بقیه گرفتم و متعجب مانده بودیم چه کنیم. با اشاره به یکی از عراقی ها فهماندم که به آن مجروح عراقی کمک کنند و او را همراه خود بیاورند. اما آن ها حاضر به کمک به همرزم خود نبودند برای همین یکی از آن ها را تهدید کردم که باید به این مجروح عراقی کمک کنید. ما که ۲ نوجوان بودیم 27 عراقی را به سمت خاکریز خودمان بردیم. رزمنده های خودمان که ما را از دور دیده بودند نزدیک آمدند و گفتند: « این ها را برای چه آورده اید ما خودمان کلی مشکل داریم با این ها چه کار کنیم؟» گفتم:« من تا به این مجروح عراقی کمک کردم افرادی که جامانده بودند به یک رزمنده ایرانی دل خوش و خودشان را تسلیم کردند.» البته به نظرم این هراس از نیروهای ایرانی را خدا در دل عراقی ها انداخته بود چون من و شهید محمدزاده 2 نوجوان 15 و 19 ساله بودیم اما آن ها واقعا ترسیده بودند. این موضوع را در خیلی دیگر از مراحل جنگ واقعا دیدیم. یعنی وقتی رزمنده ها امکانات آن چنانی نداشتند و اتکا و توکل شان صد در صد به خدا بود، خدا به دل عراقی ها هراس می انداخت و موفقیت از آن ما بود اما برخی مواقع این چنین نبود و وقتی رزمنده ها اتکای شان به امکانات بود و از خدا غفلت می کردند پیروز نمی شدیم. چرا که اگرامکانات داشتی اما خدا آن جرات و شهامت را به تو نمی داد نمی توانستی کاری از پیش ببری.
یک بار از رادیوی سبز رنگ عراقی که آن را به غنیمت گرفته بودیم موج رادیو بی بی سی را تنظیم کردیم. شنیدیم مجری بی بی سی می گوید: لشکر زرهی عراق با 300 تانک در پاسگاه زید شکست خورد. وقتی این لشکر شکست خورد هنوز خطر وجود داشت چون از 300 تانک 30 تانک از کار افتاده و هنوز تعداد زیادی باقی مانده بود تا این که خرمشهر آزاد شد و این خطر جدی تر شده بود و می توانست راه ورودی و خروجی خرمشهر را ببندد. از جاده خرمشهر تا ریل قطار اهواز خرمشهر حدود ۵۰ کیلومتر مسافت بود و هیچ مانعی در بین نبود. همزمان عملیات فتح خرمشهر به خوبی انجام و خرمشهر آزاد شد.شب چهارم خرداد ماه فرماندهان تصمیم گرفتند ۳ گردان آماده شود تا تانک های عراقی را که عقب نشینی کرده بودند و برای انجام عملیات دیگری آماده می شدند از کار بیندازند.از طرفی قرار بود نیروی تازه نفس بیاید. به همین خاطر به تیپ ما هم اعلام شد هر که می خواهد می تواند به مرخصی برود و هر که می خواهد داوطلب شود تا به عراق تک بزنیم و تجهیزات عراق را از بین ببریم. از تیپ 21امام رضا(ع) حدود 150 تا 200 نفر داوطلب شدند. نیروهای شناسایی متوجه شده بودند همان تانک هایی که از پاسگاه زید عقب نشینی کرده بودند اکنون در منطقه کوشک و دوباره در حال آماده سازی هستند. خادم الشریعه در فتح خرمشهر به شهادت رسیده بود و فرمانده گردان شهید عامل بود. راه افتادیم و آن ۲ گردان دیگر نتوانستند به ما ملحق شوند. به همین سبب با یک گردان پیاده به مصاف 2 گردان تانک عراق رفتیم. من هم می خواستم به مرخصی بروم اما وقتی چند نفر از دوستانم فرهاد پرتانی، شهرستانکی و محمد علی محمد زاده، داوطلب شدند من هم همراه آن ها رفتم. بعد متوجه شدم دانیال وعبدالمجید غرویان فرزندان امام جمعه سابق نیشابور هم در این گردان داوطلب هستند. پشت خاکریز کوشک مستقر شدیم و آقای گلستانی فرمانده گردان بود که همان شب معرفی شد. در ابتدای حرکت نزدیک خاکریز عراق بود که زخمی شد و چون مدت زیادی بیهوش بود او را به معراج شهدا برده بودند. اسم او در بین شهدا ثبت و مراسم تشییع او برگزار شد و قبری را هم به او اختصاص دادند، هرچند بعد از آن به هوش آمد و الان هم استاد دانشگاه آزاد قوچان است.
تا شهید نشوی همین جا می مانم....
چون سن و سالم کم بود آخرین نفرگردان بودم که استرس زیادی به من وارد شده بود. برای قضای حاجت دقایقی عقب ماندم. وقتی دوباره راه افتادم دقیقا آخر گردان موشکی اصابت کرد. دیدم تیربارچی عراقی در گوشه ای کمین کرده و گردان را نشانه گرفته است و متوجه عقب گردان نبود. نارنجکی را به داخل کمین او پرتاب کردم و او را از بین بردم. دیدم چند نفر مجروح شدند و برگشتند. یکی هم به نام دانشور مجروح شده و روی زمین افتاده بود و گردان به راه خود ادامه داد. او که دید من ترسیده و حیران مانده ام چه کنم گفت:« تو برو من همین جا هستم» (آقای مروی این قسمت ها را با بغض برای ما تعریف می کند) من هم که سن و سالی نداشتم، گفتم:« تا تو شهید نشی جایی نمی رم» ( لبخند آقای مروی)
او با این که به سختی مجروح شده بود از حرف من خنده اش گرفت. سپس شروع کرد به خواندن دعای امام زمان(عج) بعد از دقایقی هم به شهادت رسید. با حالت دو خودم را به گردان رساندم. نیروها از حال دانشور پرسیدند به آن ها گفتم او را تنها نگذاشتم و به اوگفتم تا شهید نشوی از این جا نمی روم. همرزمانم با خنده گفتند:« مروی خیلی مردانگی داره که تا همرزمش شهید نشده اونو تنها نمی ذاره...!»
می خواستم زاغه مهمات را منفجر کنم
طی مسیر در موقعیت های مختلفی قرار می گرفتیم. به آن طرف خاکریز نگاه کردم تا چشم کار می کرد تانک بود. با تصمیم فرماندهان قرار شد حمله کنیم و با سردادن تکبیر به عراقی ها حمله کردیم. عراقی ها فکر کردند چند گردان به آنها حمله کرده اند. بچه ها حتی می توانستند نارنجک ها را به داخل تانک بیندازند و تانک، را منفجر کنند. در همین حال من هم به زاغه مهمات عراق برخورد کردم و تصمیم گرفتم آن را منفجر کنم تا آمدم نارنجک را داخل زاغه پرتاب کنم، یکی از رزمنده ها مچ دستم را گرفت و گفت:« می خواهی چه کار کنی؟» گفتم:« می خواهم این زاغه را منفجر کنم» گفت:« این زاغه به اندازه ۲ تریلی مهمات داره دعا کن منفجر نشه اگه منفجر بشه این جا کن فیکون می شه» و به رزمنده ها گفت از این زاغه فاصله بگیرند.
تانک ها از روی رزمنده های ما رد می شد
رزمنده های ما تا یک ساعت و نیم خوب می جنگیدند اما پس از 2 ساعت عراقی ها به خود آمدند و فهمیدند تعداد ما زیاد نیست... نزدیک صبح فهمیدیم از همه طرف محاصره شده ایم چون از همه طرف به ما تیراندازی و گلوله باران می شد آن ها می خواستند به صورت گازانبری کار ما را تمام کنند. تانک ها از دوطرف جمع شدند. از طرف دیگر هم با ضد هوایی که هواپیما را با آن سرنگون می کردند شروع کردند به تیراندازی طرف ما.گلوله ضد هوایی که شلیک می شد به هر جایی از بدن که اصابت می کرد، منفجر و آن عضو قطع می شد و بسیاری از بچه ها با همین گلوله ها تکه تکه شدند و به شهادت رسیدند تعدادی مجروح شده و روی زمین افتاده بودند که دیدم تانک ها از روی آنها رد می شد و کوشک هم مثل هویزه شده بود...
افسر عراقی به برخی از شهدا و مجروحان تیر خلاصی می زد این را از صدایی که با فاصله شلیک می شد می توانستی بفهمی. صحنه عجیبی بود هیچ وقت این صحنه ها را فراموش نمی کنم یکی از تانک ها به خاکریزی که من پشت آن سنگر گرفته بودم نزدیک شد و لوله تانک را بالای سر خودم دیدم. ناگهان افسر عراقی را کنار خودم احساس کردم. تا چشمش به من افتاد با کلت کمری به پیشانی من شلیک کرد. خون از سر و رویم جاری شد فکر کردم شهید شدم! به پشت سرم دست می کشیدم تا ببینم گلوله از کجای سرم خارج شده است و تعجب کرده بودم چرا هنوز زنده مانده ام. با تعجب دیدم جایی سوراخ نشده است. متوجه شدم تیر پس از اصابت به کلاه کمانه کرده و از قسمت بالاتر خارج و پیشانی من به صورت سطحی زخمی شده است. محمدزاده و شهرستانکی را همان جا زدند و پنج، شش نفری که در سنگر پناه گرفته بودند در کمتر از یک دقیقه به شهادت رسیدند. فرهاد پرتانی دست مرا گرفت و به من گفت:« مروی خوبی؟» گفتم:« آره خوبم».
تانک عراقی با سرعت به سمت ما آمد
فرهاد پرتانی هم پایش زخمی بود و گفت:« بیا بریم». با هم به طرف میدان مین رفتیم و خودمان را داخل کانالی که آن جا بود انداختیم عراقی ها هم دنبال ما آمدند به این دلیل که میدان مین در مقابل آن ها بود فقط چند تا نارنجک پرتاب کردند اما ما نجات یافتیم. یک دفعه متوجه شدیم که یک تانک عراقی با سرعت از میدان مین گذشته است و به طرف ما می آید ما هم که توانی برای فرار نداشتیم همان جا ماندیم. ناگهان متوجه شدیم یکی از رزمندگان خودمان تانک را به غنیمت گرفت. او فریاد زد: «زود سوار شین». ما هم سوار شدیم و همراه چند مجروح دیگر که داخل تانک بودند به طرف خاکریز خودمان راه افتادیم. نیروهای خودی هم با آر.پی.جی به شدت به طرف تانک ما شلیک می کردند.
مانده بودیم چه کار کنیم که یکی از بچه ها زیرپوشش را از تن درآورد و آن را بیرون برد و تکان داد تا این که بالاخره دیدیم آتش باران تمام شد و به همرزمان خودمان که از شهر تبریز بودند ملحق شدیم. مرا که بی حال افتاده بودم همراه دیگر مجروحان با بالگرد به اهواز و از آن جا به مشهد منتقل کردند.در جریان آزادسازی خرمشهر و نوار مرزی ایران علاوه بر کشته شدن ۱۶ هزار عراقی، حدود ۱۹ هزار نفر نیروی عراقی به اسارت ایران درآمدند و این یکی از موفقیت های بزرگ رزمندگان اسلام در جنگ بود.