در چند سال اخیر و با شکل گیری دبیرخانه طرح ملی گوهرشاد که به همت دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در مشهد ایجاد شد، تلاش شده است در تعامل با مردم، خاطرات بازماندگان واقعه قیام گوهرشاد مستندسازی شود تا با این اقدام، بخشی از کم کاری دهههای اخیر جبران شود. تاکنون با 993 نفر شامل 739 مرد و 254 زن درباره آن واقعه مصاحبه و مستندسازی شده است، افرادی که یا به طور مستقیم یا با واسطه، خاطراتی از قیام گوهرشاد و کشف حجاب رضاخانی در خاطر داشتهاند. تولید 26هزار دقیقه فیلم مصاحبه، تهیه 6700 قطعه عکس سوژه، سوژهیابی میدانی در 30 روستای اطراف مشهد و فریمان، سوژهیابی میدانی در 231 مسجد مشهد و اطراف، شناسایی خانواده 28 شهید قیام گوهرشاد و شناسایی خانواده 9 شهیده کشف حجاب از جمله اقدامات انجام شده توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی بوده است. گفتنی است در همین مدت برخی از شاهدان عینی و راویان واقعه گوهرشاد که خاطرات تاریخی آنها ثبت و ضبط شده است از دنیا رفتهاند، افرادی که اگر برای دریافت خاطرات آنها اقدام نمیشد، سند جنایت پهلوی و کشتار مردم دیندار در مسجد گوهرشاد برای همیشه مسکوت میماند و زیر خاک میرفت. اگر شما نیز از آن دوران خاطراتی دارید، میتوانید آمادگی خود را برای بیان خاطرات اعلام کنید. اگر در خانواده خود کسانی را میشناسید که از واقعه گوهرشاد یا دوران شش ساله ممنوعیت حجاب و اجباری کردن کلاه شاپو خاطره یا شنیدهای از نسل قبل دارند، کلمه «حجاب» را به شماره 30001342000111 پیامک کنید. همچنین اگر کسانی را میشناسید که عضوی از خانواده آنها در واقعه مسجد گوهرشاد مشهد یا دوران ممنوعیت حجاب به شهادت رسیده است، کلمه «شهید» را به همین شماره ارسال کنید.
گریه میکردیم و میدویدیم...
معصومه غفوریان محمدزاده
متولد 1309
گفته بودند که خانمها هم کلاه دورهدار سرشان بگذارند، کت و شلوار بپوشند، پالتوهای بلند تن کنند. شرایط سختی برای مردم آن دوره بود، چادربرداشتنهایی که آژانها در کوچه و خیابان انجام میدادند، خیلی از خانمها را دق داد، خیلیها سختی کشیدند، همه به نوعی در خانه هایشان اسیر بودند. خانمها هر وقت میخواستند برای کار واجبی از خانه بیرون بروند، ما را که آن زمان کودک بودیم، جلوتر میفرستادند تا اگر آژانی را دیدیم زود خبر بدهیم که فرار کنند. یک روز مادرمان از ترس این که ممکن است حجابش را بردارند چند چارقد، مرمر که در آن زمان زنها سرشان میکردند و دو چادر، روی همدیگر سرش کرد و از خانه بیرون زدیم. ما را به همان منوال همیشگی جلوتر فرستاد، مسیرمان را رفتیم و همین که دیگر نزدیک سر کوچه رسیدیم، یک باره یکی از آژانها که به «امیر آژان» معروف بود سر راهمان سبز شد. او از همه آژانهای آن زمان ظالمتر بود، ما هم که او را دیدیم پا به فرار گذاشتیم، جیغ میزدیم، گریه میکردیم و میدویدیم. در مسیرمان حیاطی با دری چوبی قرار داشت که مادرم برای در امان ماندن از دست آن آژان داخل آن شد اما او مادرم را بیرون کشید. چادرها را از سرش برداشت، گوشه چادرها را زیر چکمه هایش گذاشت و با دست میکشید تا پاره شوند، مادرم هر چه خواهش و التماس میکرد، افاقه نکرد. امیر آژان تمام حجاب مادرم را برداشت و بعدش هم ما را زیر بار لگد گرفت، با آن چکمههای بزرگ و سفت، فرقی هم نداشت بزرگیم یا کوچک، حتی کودکان را هم میزد و بد دهنی میکرد.
پاگون پاسبان را کندم
اسماعیل غفّاریان
متولد خیابان تهران، کوچه آقازاده
زمان کشف حجاب من تقریباً 14، 15سال داشتم. حوالی خانه ما یک کانال آب بود که آب باران در آن، جاری میشد. خانمهای محله برای شست و شوی لباس، کنار کانال میرفتند و از آن استفاده میکردند. پاسبانهای محله هم که این را میدانستند، یکی از پاتوقهای گشت زنی شان همان محدوده بود و برای زنان مشکل ایجاد میکردند. در یکی از همان روزها، وقتی چند نفر از زنان محل که یکی از آنها مادر من بود، در حال رخت شویی بودند، پاسبانها سر رسیدند و حجاب از سر همه آنها برداشتند. آن روز این صحنه را دیدم و با پاسبان دعوا کردم. یقه به یقه بودیم، میخواستم بزنمش که بی هوا دیدم پاگون (سردوشی) او کنده شد.بعدش پاسبانهای دیگر من را گرفتند و به کلانتری بردند. کلانتری سمت بست پایین خیابان بود، من را آن جا بردند و در بازداشتگاه نگه داشتند و آخرش هم به خاطر پاره کردن پاگون آن پاسبان، دو تومان جریمهام کردند. آن اتفاق آن قدر برایم سنگین بود که مدت کمی بعد، با آن که هنوز به سن سربازی نرسیده بودم، خودم را به نظام وظیفه معرفی کردم و گفتم میخواهم داوطلبانه به سربازی بروم. تنها دلیلم برای این کار هم این بود که وارد نظام شوم و بتوانم انتقام آن روز را از آن پاسبان بگیرم اما متاسفانه هر کاری کردم نتوانستم محل خدمتم را به مشهد انتقال دهم تا به هدفم برسم و دو سال خدمت را دور از مشهد گذراندم.اتفاق آن روز، آن چنان بد بود که مادر و خواهر من تا مدتها از خانه بیرون نمیرفتند، حتی بعد از مدتی که میخواستند برای استحمام از خانه خارج شوند، ما با مسئول گرمابه هماهنگ کرده بودیم که شب خزانه را روشن نگه دارد تا خانمها بتوانند شبانه به آن جا بروند.
مادرم زمین خورد و غش کرد
ابوالقاسم موسوی سبزواری
فرزند آیتا... سبزواری، متولد 1304
آن زمان زن های متدین خیلی کم از خانه خارج می شدند. مادر بنده، بیبی زهرا میرهاشمیموسوی هم برای کار ضروری مجبور شدند از خانه خارج شوند و از من که آن زمان کلاس چهارم بودم خواستند که همراهشان بروم. ایشان یک مانتوی بلند تا روی پا درست کرده بودند، یک چادر نیمه که به کمر بسته می شد و یک نیم چادر دیگر هم سر می کردند. برادرم جلو بودند، من هم پشت سرشان، نزدیک میدان تپ المحله ناگهان پاسبان خبیثی از درون یک مغازه درآمد و صدا زد: آی چادری! همین که مادرمان سرشان را برگرداندند و دیدند که او پاسبان است، آن چنان ترسیدند که همان جا غش کردند و زمین خوردند، خیلی ترسیده بودند. آن پاسبان با باتومی در دست به سمت ما می آمد که یکی از مغازه داران آن جا داد زد و گفت که ایشان خانم آیت ا... سبزواری است، پاسبان این را که شنید، سریع فرار کرد. او که رفت ما سعی کردیم مادرمان را به هوش بیاوریم و از روی زمین بلند کنیم. خون از دهان مادرم آمده بود. خدا خیرش بدهد آن بقال را که آن طور گفت وگرنه معلوم نبود آن پاسبان می خواست چه کند. اما مادرمان دیگر آن مادر سابق نشدند، از همان روز که به خانه برگشتند درون بستر بیماری افتادند و حدود دو ماه و نیم در بستر بودند تا این که از دنیا رفتند.
بخشنامه تهدیدآمیز
محمود ضیائیان
متولد 22 اردیبهشت 1330
پدربزرگم «شیخ عباسعلی مدقّق»، آن دوران، کارمند اداره ثبت اسناد مشهد بودند و بعدها اتفاقات زمان کشف حجاب را برای ما تعریف کردند. همان اوایل ماجرای کشف حجاب و تغییر لباس آقایان، روزی که قرار بود فردایش رضاشاه به مشهد بیاید بخشنامهای ارسال میشود. آن بخشنامه به این مضمون بوده است که کارمندان باید عبا و عمامه را در بیاورند و مکلاّ شوند، یعنی کلاه پهلوی به سر بگذارند اما ماجرا به این تنها ختم نمیشد، در آن بخشنامه تاکید شده بود که زنان کارمندان و مسئولان هم باید کشف حجاب کنند و در مراسم استقبال از رضاشاه بدون حجاب حضور داشته باشند. تهدید کرده بودند اگر این کار را نکنید و صبح فردا به این شکل در مراسم استقبال حاضر نشوید، بهترین گزینه این است که استعفا کنید و دیگر به اداره نیایید. دقیقا" همین طور صریح و مستقیم تهدید کرده بودند.بعد از ظهر همان روز، ایشان ماجرا را به مادر بزرگم میگویند، مادر بزرگ هم که سیدهای بسیار معتقد بودند، در جواب میگویند خودتان میدانید، شما صاحب اختیارید. منظورشان این بوده که معلوم است که ما کشف حجاب نمیکنیم. همین میشود که پدربزرگم تصمیم میگیرند که دیگر از فردای آن روز به اداره نروند و استعفا کنند. بعد از آن هم دیگر خودشان مستقلاً کار میکنند. وکیل و مباشر مردم میشوند و کارهای اسنادی مردم را خودشان انجام میدادند. دفتر وکالت ایشان در خانه بود، یادم میآید مردم از روستاها به آنجا میآمدند چون ایشان اصالتا اهل روستا بودند، خیلی حواس شان به روستاییان بود و تا میتوانستند برای رفع مشکلاتشان به آنها کمک میکردند.
رمز ورود برای شرکت در مراسم روضه
هادی عطاران
متولد 1306
در محله بازار سرشور به دنیا آمدم، کوچه نصرت الملک. آن روزها رفت و آمد خانمها در کوچه و خیابان خیلی سخت و حتی خطرناک بود، تاحد امکان بیرون نمیرفتند و اگر هم کار واجب داشتند، یک مرد همراهی شان میکرد. یادم میآید روزی با مادرم در کوچه بودیم که یک استوار شهربانی مقابلمان ایستاد و با لحن بدی به مادرم گفت «چادرت را بردار!» آن زمان خانمها به خاطر چنین شرایطی، زیر چادر هم حجاب میبستند تا اگر چادر را به زور از سرشان کشیدند، باز هم حجاب داشته باشند. در آن کوچه فقط من و مادرم بودیم و آن استوار، بعد از این که چند بار گفت «چادرت را بردار»، مادرم مجبور شد این کار انجام دهد. وقتی استوار شهربانی دید که مادرم زیر چادر هم حجاب کامل دارد، اصرار کرد آن را هم باز کند اما مادرم این کار را نکرد و مقاومت کرد. آن استوار هم از شرایط پیش آمده ترسیده بود و دیگر پاپی نشد و رفت. من آن زمان در عالم بچگی خیلی ناراحت شده بودم و به غیرتم برخورده بود، دلم میخواست یک سنگ یا هر چیز دیگری دستم بود تا با آن، استوار شهربانی را میزدم. از آن ماجرا چندین سال گذشت، روزی دیدم حوالی فلکه آب قُرق شده است، همان استوار را هم که دیگر سالخورده شده بود، دیدم. از دوچرخه اش پیاده شده بود و میخواست از بین جمعیت عبور کند. با این که پیر شده بود اما چهره اش را دقیق تشخیص دادم و مطمئن شدم خودش است. حدود 20 سال سن داشتم و گوشهای به تماشا ایستاده بودم، دقیق صحنه آن اتفاق را هنوز یادم است. در بین جمعیت، یکی از پاسبانهای آن زمان، او را با دوچرخه اش به زمین زد، به طوری که دوچرخه روی خودش افتاد. همانجا یاد آن اتفاق دوران کودکیام افتادم که همان پاسبان با مادرم چه رفتاری داشت، با خودم گفتم چوب خدا صدا ندارد، خدایا شکر، یا امامرضا(ع) ممنون شما هستم آقاجان. ...
آن زمان ها، روضه خوانی را هم قدغن کرده بودند اما با وجود این، آقاسیدعلی محدث، در خانهاش روضه خوانی داشت و هر کسی که میخواست به آن جا برود، باید رمز ورود را میدانست، آن زمان برای ورود به روضهها رمزی تعیین کرده بودند تا شهربانی چیها و دار و دسته پهلوی نتوانند از آن بویی ببرند، مثلا رمز روضه خوانیهای آقای محدث، سه بار در زدن پشت سر هم بود؛ تق، تق، تق. پشت در، یکی نشسته بود و در را تنها با این نشانه باز میکرد. داخل خانه هم فرش ضخیمی را جلوی در ورودی وصل میکردند که حتی کمترین صدایی هم داخل حیاط نمیرفت، چه برسد به کوچه؛ آن زمانها ما این طور عزای اهل بیت (ع) را زنده نگه میداشتیم.
زخمیها و کشتهها را بارِ خودروهای سنگین کردند
غلامحسین سیرجانی
متولد 1305در روستای علیآباد چناران
یکی از اقوام مان که در آن واقعه بود، میگفت: زمان شروع تیراندازی من در بازار سرشور بودم، صدای شلیک مسلسلها از داخل صحن گوهرشاد میآمد، به سمت صدا رفتم تا ببینم چه شده که ناگهان دیدم نیروهای نظامی، مردم را با اسلحه هایشان درو کردهاند، اوضاع را که دیدم، خودم را بین مردمانداختم روی زمین، تمام اطرافم جنازهها و زخمیها روی زمین افتاده بودند، کمی بعد خودروهای سنگین آمدند و همه مردم، مردهها و زخمیها را بارِ این خودروها کردند و به سمت کوههای خلج بردند. وقتی خودرو حرکت میکند، آن فامیل ما به هر زحمتی که بوده خودش را از زیر اجساد بیرون میکشد و از خودرو میپرد پایین....