وﻗﺎﻳﻊ ﻧﮕﺎری رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺧﺮاﺳﺎ نی در ﻋﻤﻠﻴﺎت الی ﺑﻴﺖ اﻟﻤﻘﺪس
تعداد بازدید : 0
خونین شهر واها لی شهر امام رضا(ع)
روایت ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻬﺪی ﻣﻴﺮزاﻳﻲ-
داخل خاکریز شنیدم
یکی می گفت تعا ل تعال...
ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﻴﺖ اﻟﻤﻘﺪس ﺑﻮد .ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﺮد اﻫﻮاز .ﻣﺎ در ﻗﺮارﮔﺎه ﻗﺪس ﺑﻮدﻳﻢ و ﻣﺎﻣﻮرﻳﺘﻤﺎن ﺟﺒﻬﻪ ﻃﺮاح .ﺳﻪ ﺷﺐ ﺑﻮد ﺑﻲ ﻫﻴﭻ اﺳﺘﺮاﺣﺘﻲ ﻓﻘﻂ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮدﻳﻢ .ﻳﻚ ﺷﺐ آﻣﻮزش ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﻋﻬﺪه داﺷﺘﻢ .ﻳﻚ ﺷﺐ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮد .ﺧﻼﺻﻪ ﺻﺒﺢ روز ﺳﻮم ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻣﻮﺗﻮر از ﺧﻂ ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺸﺘﻢ. ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر اﻣﺎ اﻧﮕﺎر در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﺧﻮاب ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ را ﮔﺮﻓﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ بیدارم کردند ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮدم .ﻣﻮﺗﻮر ﻫﻨﻮز ، روی ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﻮد و ﺳﻮﻳﻴﭻ ﺗﻮی ﺟﺎﻛﻠﻴﺪی. به ﻟﻄﻒ ﺧﺪا ﻫﻴﭻ زﺧﻤﻲ ﺑﺮﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم .اﻧﮕﺎر ﺧﻴﺮﻳﺘﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ دو ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﻲ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﻜﻨﻢ و ﺑﺮﮔﺮدم ﻗﺮارﮔﺎه. ﻋﻤﻠﻴﺎت 90 ﺟﺎده 90 . ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ از ﻛﺎﻧﺎل ﺑﻴﻮض ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ .ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎت، ﻣﻌﺒﺮ را ﺑﺎز ﻛﺮدﻳﻢ و ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪه را از روی ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ ﻋﺒﻮر دادﻳﻢ .ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ از ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻌﺒﺮ اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه ﺑﻮد،ﺑﺮای ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر ﮔﺮه ﺧﻮرد و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪﻧﺪ . ﻣﻌﺒﺮ ﻗﺒﻠﻲ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻛﺎﻧﺎل ﺑﻮ د .اﻣﺎ ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ را ﭘﻮﺷﺶ ﻣﻲ دادﻧﺪ .ﺧﺪا رﺣﻤﺖ ﻛﻨﺪ ﺷﻬﻴﺪ اﻳﺮاﻧﻠﻮ را ، ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻣﻌﺒﺮ ﭼﭗ ﻛﺎﻧﺎل را ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎز ﻛﺮده ﺑﻮدﻳﻢ .ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻴﺎ اﻣﺸﺐ راﺳﺖ ﻛﺎﻧﺎل را ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺰﻧﻴﻢ .ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ را ﻣﻌﺒﺮ زدﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﻋﺒﻮر ﺑﺪﻫﻴﻢ .همین طور ﻛﻪ ﻣﻴﻨﻬﺎی ﺳﻤﺖ راﺳﺖ را ﺧﻨﺜﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﻋﺮاﻗﻴ ﻬﺎ رﺳﻴﺪﻳﻢ .اﻳﺮاﻧﻠﻮ ﮔﻔﺖ :ﺑﻴﺎ ﺑﺮوﻳﻢ ﺗﻮی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻴﻢ ﻛﺎری از ﭘﻴﺶ ﺑﺒﺮﻳﻢ . رﻓﺘﻴﻢ اﻣﺎ ﺗﺎ وارد ﺧﺎﻛﺮﻳﺰﺷﺎن ﺷﺪﻳﻢ، ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﺮﻛﺪام دﻳﮕﺮی را ﺻﺪا ﻣﻲ زد و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ :ﺗﻌﺎل ...ﺗﻌﺎل ... دوﺗﺎﻳﻲ بنا را ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﺑﻪ در رﻓﺘﻦ و ﻓﺮار ﻛﺮدن .آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻴﺮاﻧﺪازی و ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﺎران .ﺗﻮی ﻫﻤﻴﻦ ﮔﻴﺮ و دار ﻳﻜﺪﻓﻌﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ای دﺳﺘﻢ را گرفت و اﺳﻠﺤﻪ از دﺳﺘﻢ ﭘﺮت ﺷﺪ روی زﻣﻴﻦ. ﺗﻮی ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن اﻫﻮاز، ﭼﻬﺎر ﻧﻔﺮ از دﻛﺘﺮﻫﺎ ﺑﺮای ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ آﻣﺪﻧﺪ .ﻳﻜﻲ ﺷﺎن ﮔﻔﺖ ﻣﻲ ﺷﻮد دﺳﺖ را ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﻴﻢ اﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﺷﺎن ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﻳﺪ دﺳﺖ را ﻗﻄﻊ ﻛﺮد .دﻛﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺗﻮﻛﻞ ﺑﻪ ﺧﺪا ﭘﻴﻮﻧﺪﻣﻲ زﻧﻴﻢ اﮔﺮ ﻧﮕﺮﻓﺖ دوﺑﺎره ﻗﻄﻊ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ .ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ داروی ﺑﻴﻬﻮﺷﻲ ﺗﺰرﻳﻖ ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪه ﺑﻮدم 10-9 ﺻﺒﺢ ﺑﻮد .در ﺑﺎز ﺷﺪ و ﻫﻤﺎن ﭼﻬﺎر ﭘﺰﺷﻚ دﻳﺮوزی ﻛﻨﺎر ﺗﺨﺖ اﻳﺴﺘﺎدﻧﺪ .ﻳﻜﻲ ﺷﺎن دﺳﺘﻢ را ﺗﻮی دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ . ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺗﻜﺎن ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺧﻮردو ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:ﺻﻠﻮات بفرستین! دﺳﺘﺶ ﻧﺒﺾ داره ، ...!ﺻﻠﻮات ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﻦ دﻛﺘﺮ ﺧﻮﺷﺤﺎل از ﻋﻤﻞ ﭘﻴﻮﻧﺪ دﺳﺖ داﺋﻢ ﺻﻠﻮات ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺎد .ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮدﻧﺪ .ﮔﻔﺘﻢ: دﻛﺘﺮ از ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ اﻳﻦ دﺳﺖ ﻫﺮ ﺧﺪﻣﺘﻲ ﺑﻪ اﺳﻼم ﺑﻜﻨﺪ ﺛﻮاﺑﺶ ﺑﺮای ﺷﻤﺎست ﭼﻮن ﺷﻤﺎ آن را ﭘﻴﻮﻧﺪ زدﻳﺪ. دﻛﺘﺮ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ دﻳﺮوز ﺷﺮﻳﺎن اﺻﻠﻲ و رگ ﻋﺼﺒﻲ ات . ﻗﻄﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﺑﺎاﻳﻦ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎزﻫﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻜﻨﻢ.
راوی :ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻬﺪی ﻣﻴﺮزاﻳﻲ ﻣﻨﺒﻊ :ﻣﺮﻛﺰ اﺳﻨﺎد اداره ﻛﻞ ﺣﻔﻆ آﺛﺎر و ﻧﺸﺮ ارزﺷﻬﺎی دﻓﺎع ﻣﻘﺪس ﺧﺮاﺳﺎن رﺿﻮیروایت ﺷﻬﻴﺪ ﻫﺎﺷﻢ ﺳﺎﺟﺪی -
احداث جاده ها وخاکریزهای پدافندی سهم ما شد
ﻧﻘﺶ ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﻴﺖ اﻟﻤﻘﺪس اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ اﺟﺮاﻳﻲ ﻗﺮارﮔﺎه ﻗﺪس ﻛﻪ از رودﺧﺎﻧﻪ ﻧﻴﺴﺎن ﺷﺮوع ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺟﺒﻬﻪ ﻧﻮرد ﺟﺎده اﻫﻮاز - ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺑﺎ ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺮادران ﺟﻬﺎد اﺳﺘﺎن ﺗﻬﺮان وﺳﻤﻨﺎن ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻤﻜﺎری ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ . در ﻃﺮح ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻣﺮﺣﻠﻪ اول ﺑﻪ ﻋﻠ ﺖ ﻧﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮدن ﻋﻤﻠﻴﺎت در ﻗﺮارﮔﺎه ﻗﺪس ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن آن ﻃﺮف ﻗﺮارﮔﺎه ﻣﺮﻛﺰی ﻛﺮﺑﻼ ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﻗﺮارﮔﺎه ﻣﺮﻛﺰی 1 ﻛﺮﺑﻼ ﺑﻪ دار ﺧﻮﻳﻦ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ وﺑﺎ ﺑﺮادران ﺟﻬﺎد اﺻﻔﻬﺎن ﻫﻤﻜﺎری ﻣﻲ ﻛﺮد ﭼﻮن ﻗﺮارﮔﺎه ﻗﺪس ﻛﻪ ﻗﺪس ، در ﻧﻮار ﻧﻴﺴﺎن ﺑﻮد ﻣﺴﺆوﻟﻴﺖ اﺟﺮاﺋﻲ اش ﺑﺎ ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﻮد. آﻧﺠﺎ در ﻣﺮﺣﻠﻪ اول هم ع ملیاتی نداشت، لذا جهاد خراسان به دار خوین منتقل شد و در مرحله دو با برادران جهاد اصفهان همکاری می کرد که در مرحله 2 برادران به مرز رسیدند.
یعنی مرحله اول از جاده اهواز- خرمشهر و مرحله 2 که جهاد خراسان با جهاد اصفهان همکاری می کرد از جاده آسفالت به مرز رسیدند. در ادامه عملیات مرحله دوم از ﻣﺤﻮر ﺷﻠﻤﭽﻪ ﺑﻪ ﻣﺮز ﻧﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد که ﺑﺎز ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﻗﺮارﮔﺎه ﻣﺮﻛﺰی ﻛﺮﺑﻼ ﺑﻪ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ وﺑﺎ ﺟﻬﺎد اﺳﺘﺎن ﻓﺎرس ﻫﻤﻜﺎری ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ. در مرحله سوم که به پیروزی خرمشهر انجامید ﺟﻬﺎد ﺧﺮاﺳﺎن ﻧﻘﺶ اﺳﺎﺳﻲ را در ﺧﻮد شلمچه برای پیروزی خرمشهر داشت. کلا مهندسی جبهه ها در این عملیات با جهاد بود یعنی مسئولیت اجرایی مهندسی جبهه ها در این عملیات با جهاد بود که کارشان هم ساختن جاده و خاکریز های پدافندی و زدن سنگرهای تانک و نفرات برای جبهه بود.
روایت بهمن صبری
تعداد بازدید : 0
درست مثل کسی بودیم که شب دامادی اش باشد
30/1/61 ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﺮد اﻫﻮاز اﻋﺰام ﺷﺪﻳﻢ .درﺳﺖ ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﻮدﻛﻪ در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷﺪﻳﻢ.ﺗﻮی ﻫﻤﺎن ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻢ، ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ و ﻛﺴﻲ ﺑﺮای ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺸﻪ ﻋﻤﻠﻴﺎت را آورد .ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ 11 ﺷﺐ ﺑﻮد .ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﺎ ﺷﻠﻴﻚ اوﻟﻴﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻣﻨﻮر ﺷﺮوع ﺷﺪ .ﺗﻮی روﺷﻨﻲ ﻣﻨﻮرﻫﺎ ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ را ﻣﻲ دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ از ﺳﻮﻳﻲ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﻣﺎ ﻛﻪ از ﺳﻮﻳﻲ دﻳﮕﺮﺣﻤﻠﻪ ﻣﻲ ﺑﺮدﻧﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﺑﻮد ﻛﺎﻧﺎل ﺑﻴﻮض را رد ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﻴﺪان رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﺷﻮر و ﺷﻮق ﻋﺠﻴﺒﻲ در دﻟﻬﺎ ﺑﻮد .اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر در ﺣﺎل ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻫﺴﺘﻴﻢ .از ﺳﻨﮕﺮﻫﺎ ﺑﻴﺮون آﻣﺪه ﺑﻮدﻳﻢ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺗﻤﺎ ﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ.از ﺷﺪت ﺷﻮق و ذوق درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﺷﺐ ﻋﺮوﺳﻲ اش ﺑﺎﺷﺪ . ﺳﺎﻋﺖ یک شب بود در ﮔﺮوﻫﺎن ﺷﻬﻴﺪ ﺟﻬﺎن آرای ﮔﺮدان ﻧﺼﺮ.ﻛﺴﻲ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻧﻴﺮوی ﭘﺸﺘﻴﺒﺎﻧﻲ آﻣﺪ .ﭘﺮوﻳﺰ ﺗﺮوری ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻣﺎ ﺟﻮان ﺷﺮﻳﻔﻲ ﻛﻪ از ارﺗﺶ، ﻣﺎﻣﻮر ﺳﭙﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد، دﺳﺘﻮر داد ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺮای ﭘﺸ ﺘﻴﺒﺎﻧﻲ ﻋﻤﻠﻴﺎت آﻣﺎده ﺷﻮﻳﻢ .ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ای ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻃﻮل ﻧﻜﺸﻴﺪ ﺗﺎ اﻧﻮاع ﻣﻬﻤﺎت را ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺤﻮﻳﻞ دادﻧﺪ و ﺑﻪ ﺧﻂ ﺷﺪﻳﻢ.وﺳﺎﻳﻞ و وﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﻤﺎن را ﺑﻪ ﺗﻌﺎون دادﻳﻢ و ﺑﻌﺪ از ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﻴﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﻮرد اﻫﻮاز ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدﻳﻢ.
ﺗﻮی ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﺮد، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ از ﻣ ﺎﺷﻴﻨﻬﺎ ﭘﻴﺎده ﺷﺪﻳﻢ .ﻛﺴﻲ ﻓﺮﻳﺎد زد :ﺑﺮادراﻧﻲ ﻛﻪ از ﻟﺤﺎظ ﺗﺠﻬﻴﺰات و ﻣﻬﻤﺎت ﻛﻢ و ﻛﺴﺮی دارﻧﺪ از ﺳﻨﮕﺮ ﻣﻬﻤﺎت ﺧﻮدﺷﺎن را ﺗﺠﻬﻴﺰ ﻛﻨﻨﺪ . ﻛﻤﺘﺮ از ده دﻗﻴﻘﻪ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺗﺠﻬﻴﺰاﺗﻤﺎن را ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﻴﻢ.ﻳﺎدم ﻣﻲ آﻳﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺸﻤﺖ ا... ﺗﻬﻲ زاده را وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺮای ﺑﺮداﺷﺘﻦ ﻣﻬﻤﺎت ﺑﻪ ﺳﻨﮕﺮ رﻓﺘﻢ، دیدم. تند وﺗﻨﺪ ﻧﺎرﻧﺠﻚ ﻫﺎ را ﺗﻮی ﺟﻴﺒﻢ ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺘﻢ .ﺣﺸﻤﺖ ا... ﮔﻔﺖ :ﻧﻤﺎن .ﺳﺮﻳﻊ ﺑﺮو !ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ را ﺗﻮی دﺳﺖ ﻓﺸﺮد و ﮔﻔﺖ :اﻣﻴﺪوارم ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺮﮔﺮدی ! ﭼﻴﺰی ﺗﻮی ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻮد .ﭼﻴﺰی ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ.ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻫﻤﺎن ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﻣﻲ رﺳﺪ.
ﺗﻮی ﻛﺎﻧﺎل ﺑﻴﻮض ﻛﻪ ﻛﺎﻧﺎل ﻛﺸﺎورزی ﺑﻮد ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدﻳﻢ .از ﻛﻨﺎر ﭘﻴﻜﺮ ﺷﻬﺪا و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺠﺮوح ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ زﻣﺰﻣﻪ ذﻛﺮ ﺧﺪا ﻛﺎﻧﺎل را فراﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .زﺧﻤﻲ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻳﺎد ﺧﺪا آرام ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ و آﻧﻬﻤﻪ درد را ﺗﺤﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻫﺮﭼﻪ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﻲ رﻓﺘﻴﻢ ﺷﺪت آﺗﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮ و ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎ از ﺑﺎﻻی ﺳﺮﻣﺎن ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ .ﺧ ﻤﭙﺎره ﻫﺎ ﻛﻨﺎرﻣﺎن ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﻧﺸﺴﺖ .ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﻴﺪان ﺑﺴﻴﺎر وﺳﻴﻌﻲ ﺑﻮد ﺳﻤﺖ راﺳﺖ مان ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ و ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻲ.ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ رﻓﺘﻴﻢ .ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ :ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﻣﺴﺘﻘﺮﻧﺪ و اﻣﻜﺎن اﺳﺎرت ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺖ ﭘﺲ از ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﻴﺪ .ﻳﻌﻨﻲ از ﺳﻤﺖ ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ! ﺑﻪ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮدﻳﻢ، ناگهان 8 ﺗﻴﺮﺑﺎر ﻋﺮاقی ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻣﻲ ﺑﺴﺖ .ﻏﻨﻮاﺗﻲ با ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎی ﻫﻤﺎن ﺗﻴﺮﺑﺎر ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﻌﻄﻞ ﻣﻦ ﻧﻤﺎﻧﻴﺪ.. ﺑﺮوﻳﺪ ...اﺷﻬﺪش را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ و اﻧﮕﺎر ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ .ﺗﻮی اﻳﻦ ﮔﻴﺮ و دار ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺗﺎﻧﻜﻬﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ و ﻫﻤﭙﺎی ﺗﻴﺮﺑﺎر ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را درو ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻫﺮﻛﺎری ﻛﺮدﻳﻢ ﺻﺪای ﺗﻴﺮﺑﺎر ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤﻲ ﺷﺪ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ .ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻳﻜﻲ از ﺗﻴﺮﺑﺎرﻫﺎ ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ .ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻛﻪ رﻓﺘﻴﻢ، ﻋﺮاﻗﻲ ﭘﺸﺖ ﺗﻴﺮﺑﺎر را دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ دﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد و از ﺷﺪت ﺧﻮﻧﺮﻳﺰی ﻣﺮده ﺑﻮد .
ﻋﺎﺑﺪی ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻮد .آر .ﭘﻲ.ﺟﻲ را ﺑﺮداﺷﺖ . و ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺗﻴﺮﺑﺎر ﺑﻌﺪی را ﺧﺎﻣﻮش ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﮔﻠﻮﻟﻪ آر.ﭘﻲ.ﺟﻲ درﺳﺖ روی ﺗﻴﺮﺑﺎر ﻓﺮود آﻣﺪو ﻫﻤﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎی ﺗﻴﺮﺑﺎر ﺑﻪ آﺗﺶ ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪ .ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎی آﺗﺶ ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺮﺗﺎب ﻣﻲ ﺷﺪو ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را روﺷﻦ ﻣﻲ ﻛﺮد.ﺻﺪای ا... اﻛﺒﺮ ﺗﻮی دﺷﺖ ﭘﻴﭽﻴﺪه ﺑﻮد .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻜﺒﻴﺮﮔﻮﻳﺎن ﺟﻠﻮﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪوﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﻓﺮار ﻣﻲ کردﻧﺪ
ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ام، ﻋﺒﺎس ﭘﻨﺠﻌﻠﻲ زاده ﺑﺮای ﭘﺎﻛﺴﺎزی ﺳﻨﮕﺮﻫﺎ رﻓﺘﻴﻢ .ﺗﻮی ﻫﺮ ﺳﻨﮕﺮی ﻛﻪ ﻣﻲ رﺳﻴﺪﻳﻢ، ﺷﻠﻴﻚ ﻣﻴﻜﺮدﻳﻢ ﺗﺎ ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ آﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺮﺳﺎﻧﻨﺪ .ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ اول را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ و از ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ دوم ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻴﻢ .ﺗﻮی ﮔﻮدی وﺳﻂ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ، ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺗﺎﻳﻲ از ﻧﻴﺮو ﻫﺎی اﻳﺮاﻧﻲ را ﻣﺤﺎﺻﺮه ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﺳﺮوﻛﻠﻪ ﻣﺎ روی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﭘﻴﺪا ﺷﺪ، ﻣﺤﺎﺻﺮه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪو ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﺑﻪ اﺳﺎرت درآﻣﺪﻧﺪ .ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ دوم، ﻧﻴﺮوﻫﺎی زرﻫﻲ ﻋﺮاق ﺑﻮدﻧﺪ.ﻛﻠﻲ ادوات ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻣﺜﻞ ﺗﻮپ و ﺗﺎﻧﻚ داﺷﺘﻨﺪ .ﺗﻮی ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﺎت اول ﻳﻜﻲ از اﻓﺴﺮﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻲ از ﺗﻮی ﺗﺎﻧﻚ ﺑﻴﺮون ﭘﺮﻳﺪ و ﻓﺮﻳﺎد زد ﺧﻤﻴﻨﻲ دﺧﻴﻞ ﻳﺎ ﺧﻤﻴﻨﻲ ...
ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ دوم را ﻓﺘﺢ ﻛﺮده ﺑﻮدﻳﻢ و ﺻﺒﺢ ﺗﻮی ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺷﺐ ﺧﻂ ﺳﭙﻴﺪی ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﻳﺴﺘﺎده، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻳﺎ درﺣﺎل ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻤﺎز ﺻﺒﺢ ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺟﻴﺮه آﺑﺸﺎن را ﺑﺮای وﺿﻮ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﺎ ﻫﻤﺎن آب ﻗﻤﻘﻤﻪ وﺿﻮ ﻣﻲ ﮔﺮﻓتند و ﺑﻪ ﻧﻤﺎز ﻣﻲ اﻳﺴﺘﺎدند ﻧﻤﺎز ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻃﻮل ﻧﻤﻲ ﻛﺸﻴﺪ اﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻋﺮاق ﭘﺎﺗﻜﺶ را ﺷﺮوع ﻛﺮد .از ﺳﻪ ﺟﻬﺖ ﻣﺤﺎﺻﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدﻳﻢ.ﺣﺎﻻ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از ادوات ﻋﺮاﻗﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺧﻮدﺷﺎن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺗﻴﺮﺑﺎر، ﺧﻤﭙﺎره اﻧﺪاز، ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﺗﻮی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد .ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﻛﻢ ﻛﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨ ﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺤﺎﺻﺮه ﺑﺎزﺗﺮ ﺷﺪ . ﺗﻮی آن ﮔﻴﺮو دار اﺳﻴﺮی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺗﺮك اﺳﺖ و اﻫﻞ ﺗﺮﻛﺴﺘﺎن .ﻳﻜﻲ از ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮرده ﺑﻮد و از ﺗﺮس ﻣﺪام ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎن اﺳﺖ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ دروغ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ .ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ او را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮد. ××××× ﺑﺎز ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻴﻢ و ﺳﻨﮕﺮﻫﺎ را ﭘﺎﻛﺴﺎزی ﻣﻴﻜﺮدﻳﻢ .ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺴﻌﻮد ﻣﺎﻟﻜﻲ ﺻﺪاﻳﻢ زد و ﮔﻔﺖ :ﺑﻬﻤﻦ !ﺑﻴﺎ ﺗﻮی ﺳﻨﮕﺮ ﻳﻚ ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ اﺳﻴﺮش ﻛﺮدﻳﻢ .ﺑﻴﺎ ﻣﻮاﻇﺒﺶ ﺑﺎش ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﺮدﻣﺶ. رﻓﺘﻢ .ﺳﻨﮕﺮ ﭘﺮ ﺑﻮد از اﻧﻮاع ﻟﺒﺎس، وﺳﺎﻳﻞ راﺣﺘﻲ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ .اﺳﻠﺤﻪ را ﻣﺴﻠﺢ ﻛﺮدم و ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ .وﻃﻨﻲ ﻧﮋاد ﺑﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﮔﻔﺖ: ﺗﻜﺎن ﺑﺨﻮری، ﻣﻲ زﻧﻴﻤﺖ! ﻣﺴﻌﻮد ﻋﺮاﻗﻲ را ﺑﺎزرﺳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻋﺮاﻗﻲ ﻛﻪ ﭘﻨﺠﺎه ﺳﺎﻟﻪ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺴﺖ، ﺑﻪ ﻗﺪ و ﻗﻮاره رﻳﺰم اﺷﺎره ﻛﺮد و از وﻃﻨﻲ ﻧﮋاد ﭘﺮﺳﻴﺪ :اﻳﻦ ﺑﺮای ﭼﻲ آﻣﺪه ﺟﺒﻬﻪ؟ وﻃﻨﻲ ﻧﮋاد ﮔﻔﺖ :ﺑﺮای اﺳﻼم، ﺑﺮای دﻳﻦ.
ﭼﻨﺪﻧﻔﺮی ﺑﻮدﻳﻢ .زﻳﺎدی ﺟﻠﻮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ .ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎن ﺑﺎ ﻋﺮاقی ها 15 ، 20 ﻣﺘﺮی ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﺒﻮد .آﻧﻘﺪر ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﺎرﻧﺠﻚ دﺳﺘﻲ ﺷﺎن ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .ﺗﻮی اﻳﻦ اوﺿﺎع ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﻲ ﺳﺮﻳﻊ روی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ دراز ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﺎ ﺗﻴﺮﺑﺎر ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺗﻴﺮاﻧﺪازی ﻛﺮد .ﺗﻮی ﺳﻨﮕﺮ دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺳﺮﮔﺮم درﮔﻴﺮی و ﺷﻠﻴﻚ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻳﻜﻲ از رﻓﻘﺎ ﮔﻔﺖ :ﺑﻬﻤﻦ !همه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رﻓﺘﻦ ﻋﻘﺐ ﺗﻌﺠﺐ زده ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﺮدم .ﭘﺮﺳﻴﺪم :ﭼﻄﻮر ﻋﻘﺐ رﻓﺘﻦ؟ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮم را ﻧﮕﺎﻫﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﺒﻮدﺟﺰ ﻣﺎ ﭼﻨﺪﺗﺎ جغله .ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه اﻧﮕﺎر دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ داده ﺑﻮد و ﻣﺎ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮدﻳﻢ .ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ درﺣﺎل ﭘﻴﺸﺮوی ﺑﻮدﻧﺪ .ﻧﮕﺎﻫﻢ را ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ دادم و ﮔﻔﺘﻢ :ﻣﻦ ﻛﻪ اﺳﻴﺮ ﻧﻤ ﻲ ﺷﻢ .ﻣﻲ رم ﻋﻘﺐ !دوﻳﺪم .ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮاﻧﻲ ﻛﻪ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻋﻘﺐ .ﻟﺤﻈﻪ ای اﻳﺴﺘﺎدم .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﺣﺎﻻ ﺳﻪ ﺗﺎﻳﻲ رﺳﻴﺪه ﺑﻮدﻳﻢ ﺑﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﺧﻮدی.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ :ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺐ روی ﺑﻴﺴﻴﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﻨﻮد داﺷﺘﻴﻢ .ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ اﺳﻠﺤﻪ و ﻣﻬﻤﺎت ﻧﺪارﻳﺪ .ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻣﻬﻤﺎت آر.ﭘﻲ. ﺟﻲ ﻧﺪارﻳﺪ .ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻴﻢ ﻣﻬﻤﺎت ﻧﺪارﻳﺪ ﺑﺮای ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﻤﺎن را ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺮدﻳﻢ . 60 اﺳﻴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ را ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺑﻮدﻳﻢ و ﻛﻠﻲ ﻧﻴﺮوی ﻋﺮاﻗﻲ ﻛﻪ از در و دﻳﻮار ﺑﺮاﻳﻤﺎن آﺗﺶ ﻣﻲ رﻳﺨﺘﻨﺪ.ﺑﺮای ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ ﺷﺪﻳﻢ.
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ و ﻧﻴﻢ ﺻﺒﺢ ﺑﻮد.ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻋﻘﺐ .ﻋﻘﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﺎن ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ دوﻣﻲ ﻛﻪ دﻳﺸﺐ ﻓﺘﺢ ﺷﺪ .ﺑﺮای ﺧﻮدﻣﺎن ﺟﺎن ﭘﻨﺎﻫﻲ ﺳﺎﺧﺘﻴﻢ و ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷﺪﻳﻢ .از ﺗﻮی ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻲ ﻛﻤﻲ ﻏﺬا ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻳﻢ و ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﻮردن .ﻫﻨﻮز ﻧﻔﺴﻲ ﺗﺎزه ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻳﻢ، ﭘﺮوﻳﺰ ﺗﺮوری ﺑﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آﻣﺪ و ﭼﻨﺪﻧﻔﺮی آر.ﭘﻲ.ﺟﻲ زن را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﺮای ﺷﻜﺎر ﺗﺎﻧﻜﻬﺎ راﻫﻲ ﺷﺪﻧﺪ .ﻣﻦ و ﻋﺒﺎس ﭘﻨﺠﻌﻠﻲ زاده ﻫﻢ دوﻳﺪﻳﻢ ﭘﺸﺖ ﺗﻴﺮﺑﺎر .ﻫﺮﻛﺪام ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﺗﻴﺮﺑﺎر ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻧﻔﺮﺑﺮ و ﻣﺎﺷﻴﻨﻲ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ﺑﺰﻧﻴﻢ .ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺟﻴﭗ ﻋﺮاﻗﻲ از ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﭘﻴﺪا ﺷﺪ .ﺷﺮوع ﻛﺮدﻳﻢ ﺑﻪ زدن .ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﺟﻴﭗ را رﻫﺎ ﻛﺮدﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ .ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ از آن اﻳﻔﺎی ﻋﺮاﻗﻲ را زدﻳﻢ. دﻳﮕﺮی اﻳﻔﺎیی ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻲ ﮔﻠﻮﻟﻪ آر .ﭘﻲ .ﺟﻲ ﺧﺮﺟﺶ ﻛﺮدﻧﺪ بی فاﻳﺪه ﺑﻮد، ﻟﻮﻟﻪ ﺗﻴﺮﺑﺎر را ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﻃﺮﻓﺶ .آﻧﻘﺪر زدﻳﻢ ﺗﺎ اﻳﻔﺎ از ﻛﺎر اﻓﺘﺎد و ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻲ از ﺗﺮس ﻓﺮار ﻛﺮدﻧﺪ.
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺸﺘﻴﻢ ﻋﻘﺐ .ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻣﺎ اﻏﻠﺐ ﻳﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻳﺎ ﻣﺠﺮوح .ﺑﻴﺎت زاده ﻣﻌﺎون ﺗﺮوری ﻫﻤﺎن ﺑﺎﻻی ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ اﺻﺎﺑﺖ ﻛﺮد و ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ .ﺗﺮوری دوﺑﺎره دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ داد .ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﻠﻲ رﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ از آن ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ .ﺗﺸﻨﮕﻲ اﻣﺎﻧﻤﺎن ﻧﺪاد .اﻳﺴﺘﺎدﻳﻢ ﺑﻪ آب ﺧﻮردن .ﻧﺎی راه رﻓﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ .ﺑﺎﻳﺪ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ .ﺗﺪارﻛﺎت ﺑﺮاﻳﻤﺎن ﻛﻤﭙ ﻮت آورد و ﻫﻤﺎن ﻛﻨﺎر ﭘﻞ ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮردن ﻛﻤﭙﻮﺗﻬﺎ . ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ 1ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﻮی ﺧﻂ ﺧﻮدﻣﺎن ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدﻳﻢ .ﺧﻂ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .ﺧﻴﻠﻲ ﻫﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ دوﺳﻪ ﺑﺮادر ﺑﻮدﻧﺪ و ﺣﺎﻻ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺑﺮای رﻓﻘﺎﻳﺸﺎن به ﺑﺮای ﺑﺮادرﻫﺎﻳﺸﺎن.
دوروز ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ .ﺑﻌﺪ از دو روز ﻣﺎ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻧﻘﻄﻪ ﻗﺒﻠﻲ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻣﺮﺣﻠﻪ دوم ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻣﻠﻴﻬﺎن ﻣﻲ رﻓﺘﻴﻢ .ﻣﻠﻴﻬﺎن، ﻧﻴﺰار ﺧﻄﺮﻧﺎﻛﻲ ﺑﻮد .ﭘﺮ از ﺑﺎﺗﻼق و آﺑﺮاﻫﻪ .دو ﮔﺮوﻫﺎن از ﮔﺮدان ﻧﺼﺮ راﻫﻲ ﻣﻠﻴﻬﺎن ﺷﺪﻧﺪ .ﮔﺮوﻫﺎن ﺟﻬﺎن آرا و ﮔﺮوﻫﺎن ﻛﻼﻫﺪوز .دوﺑﺎره ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺠﻬﻴﺰ ﻣﻲ ﺷﺪﻳﻢ .ﺑﺨﺎﻃﺮ اﻳﻨﻜﻪ ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﺗﻮی ﻧﻴﺰار ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﺮﻛﺪام از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺎرﻧﺠﻜﻬﺎی آﺗﺸﺰا دادﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﺎرﻧﺠﻚ ﻧﻴﺰار را ﺑﻪ آﺗﺶ ﺑﻜﺸﻴﻢ. ده ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮی ﺗﻮی دل ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﺟﻠﻮ رﻓﺘﻴﻢ .ﺗﻮی آب ﺑﻪ آﻫﺴﺘﮕﻲ ﻗﺪم ﺑﺮﻣﻲ داﺷﺘﻴﻢ .دو ﻃﺮف ﭘﺮ ﺑﻮد از ﺑﺎﺗﻼق .ﭘﺮوﻳﺰ گفته ﺑﻮد ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﻜﺸﻴﻢ .ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ 15 ﻣﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﺮاﻗﻴﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ داﺷﺘﻴﻢ .ﭘﺮوﻳﺰ ﮔﻔﺖ ﻛﺴﻲ ﺑﺪون اﺟﺎزه ﺗﻴﺮی ﺷﻠﻴﻚ ﻧﻜﻨﺪ و ﺣﺘﻲ ﺻﺪاﻳﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﻮد ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻗﺘﻞ ﻋﺎم ﻧﺸﻮﻧﺪ .ﺗﻌﺪاد ﻣﺎ ﻓﻘﻂ 70-60ﻧﻔﺮ ﺑﻮد و آﻧﻬﺎ ﻳﻚ ﻟﺸﮕﺮ ﻧﻴﺮو . ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻘﺐ ﻣﻲ رﻓﺘﻴﻢ اﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﮔﻢ ﻛﺮده ﺑﻮدﻳﻢ .ﭘﺮوﻳﺰ ﺑﻪ دو ﺳﻪ ﻧﻔﺮی ﮔﻔﺖ دﻋﺎﺑﺨﻮاﻧﻨﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪﺑﻪ دﻋﺎ ﺧﻮاﻧﺪن .اﻟﻬﻲ ﻋﻈﻢ اﻟﺒﻼ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ و ﻣﺎ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رﻓﺘﻴﻢ ﺑﻲ آﻧﻜﻪ ﺑﺪاﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ روﻳﻢ ﻧﺎﮔﻬﺎن از ﺟﺎﻳﻲ ﺳﺮدرآوردﻳﻢ ﻛﻪ ﺳﻨﮕﺮﻫﺎی ﻣﻬﻤﺎت ﺑﻮدﻧﺪ .ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮ ده ﺑﻮدﻳﻢ .ﺟﺰ ﻳﺎری ﺧﺪا ﭼﻪ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮی ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ .دﻟﻤﺎن ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﻮی ﺳﻨﮕﺮ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻨﻴﻢ اﻣﺎ دﺳﺘﻮر ﺑﻮد ﺑﻪ ﻗﺮارﮔﺎه ﺑﺮﮔﺮدﻳﻢ .ﻳﻌﻨﻲ ده ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ .ﻣﺎﺷﻴﻨﻬﺎ ﭘﺮﺑﻮد از ﻣﺠﺮوح و ﺷﻬﻴﺪ .ﺑﺎﻳﺪ آن ده ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ را ﭘﻴﺎده ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﻫﺮ ﻃﻮر ﺑﻮد پیاده ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ .ﻛﻤﻲ ﻫﻢ ﺳﻮار ﺑﺮﻣﺎﺷﻴﻨﻬﺎی ﺗﻮی ﺟﺎده .اﻣﺎ رﺳﻴﺪﻳﻢ ﻗﺮارﮔﺎه .آﻧﻘﺪر ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﺳﺎﻋﺖ 6 ﺑﻌﺪ ازﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎز روی زﻣﻴﻦ وﻟﻮ ﺷﺪﻳﻢ .ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﻛﺴﻲ ﺻﺪاﻳﻤﺎن ﻣﻲ زد :ﺑﺮادران ﭘﺎﺷﻴﺪ ﻧﻤﺎزﻇﻬﺮ ﺑﺨﻮﻧﻴﺪ! ! ﻓﻜﺮ ﻛﺮدﻳﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺳﺎﻋﺖ 1 ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﻮد
ﺳﻪ ﭼﻬﺎر روزی ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﺮد .آﺗﺶ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﺟﻮری روی ﻋﺮاﻗﻲ ﻫﺎ ﻛﺎرﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮار ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﺟﺎده آﺳﻔﺎﻟﺘﻪ و ﺗﻤﺎم ﻣﻨﺎﻃﻖ آزاد ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻴﻢ دﻳﮕﺮ ﻛﺎری از آﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﻤﻲ آﻳﺪ .ﺳﻮار ﻣﺎﺷﻴﻦ رو به ﺠﺎده ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ در آﻣﺪم . 60 ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﭘﻴﺎده ﺷﺪم .آﻗﺎی ﻋﺎﺑﺪی، اﻣﻴﺮ ﺧﻮرﺷﻴﺪی، ﺣﺴﻦ زاده و همه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﻨﺎر ﺟﺎده ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎﻫﺎی ﻋﺮاﻗﻲ ﺑﻤﺐ 40 ﺧﻮﺷﻪ ای ﻣﻲ رﻳﺨﺘﻨﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮرﺗﻲ ﺑﻮد ﺧﻮدﺷﺎن را ﺑﻪ دروازه ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﻛﻪ رﺳﻴﺪﻳﻢ ﻫﺰاران ﻧﻴﺮوی گروهان های ﻧﺠﻒ اﺷﺮف، ﻣﺤﻤﺪرﺳﻮل اﷲ (ص) و ﻫﻤﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ آزاد شد.