سنجابک چند روزی بود که به لانه جدیدش آمده بود اما هنوز کسی را نمیشناخت.
باخودش گفت: «باید برای خودم یک دوست پیدا کنم» از لانهاش بیرون آمد. روی تخته سنگی که کنارکوهی بود نشست. باصدای بلند فریاد زد: «آهای کسی نمیخواد با من دوست بشه؟ من این جا کنار رودخونه نشستم».صدای سنجابک در کوه پیچید. کوه صدای او را به گوش فیلی رساند. فیلی با شنیدن صدای سنجاب به سمت رودخانه حرکت کرد. خیلی زود به آنجا رسید. سنجابک را دید و گفت: «سلام تو بودی دنبال دوست میگشتی؟ میای با هم بازی کنیم؟» سنجابک نگاهی به فیلی کرد و گفت: «با تو بازی کنم؟ تو خیلی بزرگی! ممکنه وسط بازی من رو له کنی» بعد هم با خنده گفت: «عجب دماغ درازی هم داری». باشنیدن این حرف، خرطوم فیلی آویزان شد و با ناراحتی از آن جا دور شد. سنجابک باخودش گفت: «باید برم و برای خودم یک دوست پیدا کنم.»
و فوراً به سمت جنگل به راه افتاد. میان راه پروانهای را دید که تازه از پیله اش درآمده بود.
سنجابک خندید و گفت: «سلام. میایی باهم دوست بشیم؟» پروانه گفت: «تو؟پرهای رنگی من رو ببین چقدر قشنگ هستن. تو نه میتونی با من پرواز کنی و نه به زیبایی من هستی. نه من باتو دوست نمیشم». سنجابک با ناراحتی از کنار پروانه گذشت. او همانطور که داشت به حرف های پروانه فکر میکرد یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و تالاپ افتاد توی چالهای که سر راهش بود. یک عالمه سنگ هم روی سر و بدنش ریخت. سنجابک هرکاری میکرد نمیتوانست خودش را از چاله نجات بدهد. داد زد: «کمک... من این جا گیر افتادم» ... همان وقت فیلی صدای سنجابک را شنید. فوراً خودش را به طرف صدا رساند. چشمش به سنجابک افتاد. فیلی خرطومش را آویزان کرد. تمام سنگ ها را از روی بدن سنجابک کنار زد و گفت: «زود باش، خرطوم من رو بگیر»
سنجابک خرطوم فیلی را گرفت. فیلی تکان محکمی به خودش داد و سنجابک را بالاکشید. فیلی حسابی خسته شده بود. سنجابک به فیلی نگاه کرد. یاد رفتارش با او افتاد. به نظرش فیلی زیباترین دوستی بود که تا به حال دیده بود. پس با صدای بلند گفت: «من رو ببخش.
می شه با من دوست بشی؟» فیلی خندید و گفت: «حتما». یکدفعه صدایی از کوه به گوششان خورد: «آهای من پروانه کوچولو هستم کسی نمیخواد با من دوست بشه؟» فیلی و سنجابک خندیدند و دو تایی به سمت صدای پروانه حرکت کردند.