دکمههای لباسم هفت تاییشون گل بودن دو تا از اون دکمهها آویزون و شل بودن می ترسیدن گم بشن صداشونو شنیدم میلرزیدن همیشه وقتی که میدویدم وقتی که اینو گفتم مامان دلش خیلی سوخت دو تا دکمه رو محکم با نخ و سوزنش دوخت