سایه حوالی غروب بود که از خواب بلند شد، تلویزیون هم روشن و یادش رفتهبود که خاموشش کند. ساعت را نگاه کرد. هشت بود، نمیدانست شب است یا صبح. رفت و دست و صورتش را شُست و با حوله خشک کرد، با حالتی خسته رفت و لیوانی آب خورد که ناگهان صدای کسی از ته اتاق میآمد که میگفت: سلام! و در ادامه گفت: ساحل! ساحل!
سایه اول فکر کرد که مادرش است که ساحل را صدا میزند، بعدش پیش خودش گفت: ساحل که خونهی خودشونه!
دوباره صدا از ته اتاق بلند شد، اینبار میگفت: ساسان، ساسان، خوبی؟
ساحل و ساسان دخترخاله و پسرخالهی سایه بودند که در همسایگی آنها زندگی میکردند. آپارتمانهای آنها طوری بود که اتاق ساحل و سایه روبه روی هم بود. ساحل یک مرغ مینای بامزه هم داشت که خیلی او را دوست داشت. ساحل و سایه گاهی از پنجره اتاق هایشان همدیگر را میدیدند و برای هم دست تکان میدادند.
سایه دوباره صدا را شنید: چطوری؟ پیش خودش گفت: چه کسی میتواند باشد؟ کمی ترسید و رفت پای تلویزیون نشست و صدای آن را زیاد کرد. مشغول و سرگرم تلویزیون و برنامه کودک بود که دوباره صدا از ته اتاقش آمد که میگفت: ساحل! سلام!
همهجای خانه را گشت و دید که مادرش خانه نیست، ترسش بیشتر شد. میخواست گریه کند که جلوی خودش را گرفت. دلشوره داشت و ترسیده بود ولی به یاد حرف پدرش افتاد که به او گفته بود: با ترسهایت بجنگ و آنها را نابود کن.
چون سایه قبلا از تاریکی میترسید و توانستهبود با کمک پدرش دیگر از تاریکی نترسد.
ولی اینبار پدرش در ماموریت کاری بود و نمیتوانست به او کمک کند. سایه نفس عمیقی کشید و آهسته به سوی اتاقش رفت. در اتاق را باز کرد و دید که چیزی نیست. خیالش راحت شد که چیزی نبودهاست ولی هنگامیکه خواست از اتاق خارج شود دوباره همان صدا آمد و گفت: سلام
ترسش خیلی بیشتر شد، دوباره اتاق را گشت ولی بازم چیزی نبود صدا دوباره بلند شد، فکر کرد که صدا از زیر حوله میآید حوله را برداشت و مرغ مینای ساحل را دید و خندید. با خودش فکر کرد: شاید وقتی ساحل در قفس مینا را باز کرده تا قفسش را تمیز کند و برایش آب و دانه بگذارد، مرغ مینا هم به این جا آمده است.