طاهرهخانم عاشق کتاب خواندن بود. او هر روز چند صفحهای از دیوان حافظ را میخواند. آن روز بعدازظهر بعد از مطالعه، خوابش گرفت. دیوان را بست و کنار بالشتش گذاشت. عینکش را هم همانجا کنار دیوان روی فرش گذاشت. تازه چشمهایش گرم شدهبود که ناگهان صدایی از حیاط شنید و بلافاصله صدای زنگ در بلندشد. طاهرهخانم سراسیمه از جابرخاست تا ببیند پشت در کیست اما همینکه چند قدمی برداشت چیزی زیر پایش رفت و صداکرد. صدای شکستن عینک بود.
نیمهشب بود و سعید خوابش نمیبرد. به توپ فوتبالش فکر میکرد که یادگار پدرش بود. آنروز موقع فوتبال یک اتفاق بد افتاد. آرش شوت بلندی کرد و توپ توی حیاط خانه طاهرهخانم افتاد. وقتی سعید زنگ در خانه طاهرهخانم را زد تا توپش را پس بگیرد، او خیلی عصبانی گفتهبود: «پشت گوشت رو دیدی توپت رو هم دیدی». سعید با خودش فکر کرد اگر تا یک هفته هر روز عصر برای کمک به مغازه مشکاظم برود میتواند پول لازم را برای خرید یک توپ جدید پسانداز کند.
سارا با کاسه خالی آش به خانه برگشت. به آشپزخانه رفت و با ناراحتی به مادر گفت: «طفلی طاهرهخانم چند روز پیش اتفاقی عینکش شکسته. حالا باید صبر کنه تا یک پولی دستش بیاد و بتونه یک عینک جدید بخره. حسابی حوصلهاش توخونه سررفته چون دیگه نمیتونه کتاب بخونه».
یک هفتهای بود که سعید برای کمک به مغازه مشکاظم میرفت. حالا او پول کافی برای خرید یک توپ جدید را داشت اما پس از شنیدن حرفهای سارا راجع به طاهرهخانم دچار تردید شدهبود. سارا گفتهبود که با دوستانش مریم و گُلی پساندازشان را روی هم گذاشتهاند تا برای طاهرهخانم یک عینک جدید بخرند اما پولشان کافی نیست.
طاهرهخانم خیلی تنها بود و دلخوشیاش کتابهایش بودند که الان دیگر نمیتوانست آنها را بخواند. طاهرهخانم گلدانها را آب میداد که زنگ خانه به صدا درآمد. سارا که روز قبل عینک شکسته را امانت گرفته بود، حالا با لبخندی بر لب جلوی در بود و قاب عینکی در دست داشت. وقتی طاهرهخانم قاب را باز کرد، داخلش یک عینک قشنگ و سالم دید. طاهرهخانم سارا را دعاکرد و گفت: «تو دختر خیلی خوبی هستی». سارا گفت: «این هدیه از طرف من و دوستانم و برادرم، سعید است». بعد خداحافظی کرد و به سمت خانه به راه افتاد. چند قدمی بیشتر نرفتهبود که طاهرهخانم او را صدا کرد. توپ را به سارا داد و گفت: «این رو به برادرت بده».