موری از مورچه بودن خسته شده بود. کرم ابریشم را دید که داشت برگ توت میخورد. موری هم مشغول خوردن برگ شد. کرم ابریشم گفت: چکار میکنی؟ موری جواب داد: من هم کرم ابریشم هستم. کرم ابریشم پرسید: اگه کرم ابریشم هستی، چطوری پیله میسازی؟ و به دوستانش که در حال ساخت پیله بودند، اشاره کرد. موری کمی گشت و یک تکه علف نازک پیدا کرد. دور خودش پیچید. دست و پایش درد گرفت و توی علف گیر کرد. کرم ابریشم سریع آمد و او را آزاد کرد و گفت: تو کرم ابریشم نیستی!
موری رفت تا به گلها رسید. زنبور داشت در لابهلای گلها میچرخید. موری شروع کرد لابهلای گلها چرخیدن. زنبور پرسید: چی کار میکنی؟ موری گفت: من هم زنبورم. زنبور گفت: اگه زنبوری باید گرده گل جمع کنی و به کندو ببری! موری هر کار کرد، نتوانست گرده گل جمع کند. سرش گیج رفت و افتاد. در حال سقوط بود. که زنبور او را در هوا گرفت و روی زمین گذاشت و بعد گفت: تو زنبور نیستی.
موری رفت و رفت تا به کرم خاکی رسید. کرم خاکی داشت خاک بازی می کرد. موری شروع کرد به خاک بازی. کرم خاکی وقتی او را دید تعجب کرد و گفت: چی کار می کنی؟ موری در حال بازی با خاک گفت: من کرم خاکی هستم. کرم خاکی خندید و گفت: اگر کرم خاکی هستی باید زمین را بکنی، خاک را جابهجا کنی تا خاک نرم شود و گیاهان بهتر رشد کنند.
موری نگاهی به خاک کرد و مشغول کندن خاک شد. دستانش کمی درد گرفت. کمی بعد خاک نرم و مرطوب شد و لای خاکی نرم و مرطوب گیر کرد و نتوانست تکان بخورد. کرم خاکی به کمکش آمد و او را از خاک بیرون آورد و گفت: تو کرم خاکی نیستی.
موری رفت و رفت تا این که به دوستش مورا مورچه رسید که داشت تکه ای شیرینی را به سختی با خود حمل میکرد. مورا تا موری را دید خوشحال شد و گفت: موری عزیز میای کمکم کنی؟ موری سمت دیگر شیرینی را گرفت. یک کم که رفتند،موری با خودش گفت: چه خوب که مورچه هستم.