سرانجام بعد از مدتها روز ۱۰ مهر که روز تکریم سالمندان است کمال با مادرش راهی خانه پدربزرگ و مادربزرگ شد. کمال که دلش برای آنها یک ذره شده بود، در این مدت برایشان یک هدیه درست کرده بود. گلدان شمعدانی که خودش قلمه زده و روی گلدان صورت خودش را نقاشی کرده بود. پدربزرگ که در را باز کرد، کمال خودش را کنترل کرد به بغلش نپرد و ماسکش را برندارد. وارد خانه شدند و با ذوق گلدان را به آقاجون داد. پدربزرگ با خوشحالی گفت: «چقدر شبیه خودته نواسه گلم» مادربزرگ خندید و گفت: «بچهام خودش گلِ گلابه» کمال با تعجب گفت: «نه آقاجون، شمعدونیه، کلپاسه نیست!» پدربزرگ گفت: «اولا که نواسه یعنی نوه، بعدشم میدونی دلم برات چقدر خردو رفته؟ اندازه دیگ شله، ورچپه!» همه خندیدند بهجز کمال که با تعجب حساب میکرد دیگ شله که خیلی بزرگ است، پس چطور دل آقاجون تنگ شده؟ مادر در حالی که اسپری به دستهای کمال میپاشید، گفت: «آقاجون گفتن ورچپه، یعنی برعکس، یعنی دلشون برعکس دیگ شله تنگ شده». پدربزرگ چشمکی زد و گفت: «برو از تو اشکافِ هال جایزهات رو بردار، باز ورچپه نری سراغ اشکافِ اتاق!» کمال که ذوق کرده بود، گفت: «چشم، تازه میدونم اشکاف یعنی کمد، ممنون». مادربزرگ ظرف میوه را آورد و گفت: «بریم تو حیاط که فضا بازه تا کمتر تو نفس همدیگه باشیم».