نیما و آرش هر روز در کوچه توپ بازی یا دوچرخه سواری میکردند. یک روز نیما با لگد به توپ زد و توپ به آینه ماشین آقای اکبری خورد و آینه شکست. نیما ترسید.
آرش گفت : «فرار کن. من به هیچکس نمیگم».
نیما سوار دوچرخه شد و به طرف خانه راه افتاد. او از دور دید که آقای اکبری از خانهشان بیرون آمد و از دیدن آینه شکسته ناراحت شد.
بعدازظهر، آرش به نیما گفت: «به جای من به نانوایی برو». نیما گفت: «من تازه از نانوایی اومدم». نیما گفت: «اگه نان نگیری، به آقای کریمی میگم که آینه ماشینش رو شکستی». نیما قبول کرد و به نانوایی رفت. روز بعد آرش به نیما گفت: «دوچرخه ات را به من بده، میخوام با آن بازی کنم». نیما گفت: «خودم میخوام بازی کنم».
آرش نگاهی به نیما کرد و گفت: «آینه آقای کریمی رو یادت هست؟»
نیما سرش را پایین انداخت و دوچرخهاش را به او داد.
هر روز آرش از نیما درخواستی داشت و نیما هم تمام کارهای آرش را انجام میداد.
تا اینکه بالاخره نیما از درخواستها و تهدیدهای آرش خسته شد. او رفت و زنگ خانه آقای کریمی را زد. آقای کریمی در را باز کرد. نیما ترسید و سرش را پایین انداخت و گفت: «سلام. من ... آینه» آقای کریمی گفت: «پسر خوب من اون روز از پشت پنجره دیدم که توعمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت».نیما معذرتخواهی کرد و به سمت خانه برگشت. او احساس خوبی داشت چون هم راستش را گفته بودهم دیگر مجبور نبود زورگوییهای آرش را تحمل کند.