دست راست تندتند داشت سبزیها را خرد میکرد. به دست چپ گفت: «ازصبح دارم کار میکنم، حسابی خسته شدهام».
دست چپ گفت: «من هم همینطور».
مامان از جایش بلند شد. به طرف ظرفشویی رفت، دستهایش را زیر شیرِآب گرفت. دستها زیرِآب همدیگر را بغل کردند وگفتند: «آخ جون کارمان تمام شد».
اما یکدفعه صدای بابا از اتاق آمد: «خانوم؟ میشه یک استکان چای برای من بیاری؟»
مامان با لبخند گفت: «الان میارم».
مامان سمت سماور رفت. با دستِ راست قوری را برداشت و با دستِ دیگرش چای دم کرد. مامان دوباره به طرف قابلمه غذا رفت. دست راست همانطور که غذا را هم میزد، گفت: «وای مثل اینکه کار مامان تموم نمیشه».
مامان، ملاقه را کنارگذاشت. به طرف سماور رفت و برای بابا چای ریخت. بعد به سمت یخچال رفت. با دستِ راست ظرف میوه را بیرون آورد و میوهها را مرتب کرد. دستِ چپ هم به کمک دست راست رفت. مامان با هر دو دست، سینی چای و میوه را برداشت و به طرف اتاقی که بابا نشسته بود، رفت.
مامان هنوز کلی کار داشت. خیلی زود به آشپزخانه برگشت. سبزیهای خردشده را بسته بندی کرد. دستِ چپ داد زد: «خسته شدم.»
دستِ راست گفت: «اصلاً کاش مامان به جای ما دوتا، چند تا دست دیگه هم داشت. اون وقت من و تو خسته نمیشدیم.»
همانوقت مامان احساس کرد که دیگر دستهایش راحت تکان نمیخورند. آرام سبزیها را داخل فریزر جا داد و کنار بابا رفت.
مامان رو به بابا کرد و گفت: «دستام خیلی درد گرفتن».
لحظهای بعد دستهای مامان روی پاهایش ولو شدند و خوابشان برد. مامان هم از خستگی روی مبل هال خوابش برد. بابا نگاهی به صورت خستهی مامان انداخت. آرام سینی چای را برداشت و به آشپزخانه برد. بوی غذای مامان، تمام خانه را پر کرده بود. بابا سفره را انداخت. مریم وعلی را صدا زد. مریم غذا را توی دیس کشید. علی بشقابها را آماده کرد. بابا هم با کمک بچهها غذاها را داخل سفره چید.
بعد از آماده شدن سفره، بابا وبچهها، مامان را صدا زدند. وقتی مامان بیدار شد، سفرهی غذا را دید. باتعجب پرسید: «وای! کی اینکارها رو کرده؟»
علی و مریم و بابا، دستهایشان را بالا بردند و باهم گفتند: «ما»
دستهایِ مامان با دیدن دستهای بابا و بچهها محکم خودشان را به هم کوبیدند و گفتند: «آخ جون. ما تنها نیستیم. مامان یک عالمه دست دیگه داره که کمکش می کنن.»