تورآتان، عنکبوت کوچک ازیک تاربلندش آویزان شد وتاب خورد. تند و تندتر.
ازاین طرف به آن طرف.
این طرف، مورچهها دانه جمع میکردند. آن طرف، زنبورها شهد گل ها را برمی داشتند.
این طرف گفت: «یک خبر مهم!» آن طرف گفت: «یک خبر مهم!»
این طرف گفت: «زنبورها میخوان دونهها رو به زور بگیرن!»
آن طرف گفت: «مورچهها میخوان عسلهاتون رو ببرن!»
مورچهها وزنبورهاعصبانی شدند. تورآتان خندید و با خودش گفت: «چه باحال!»
مورچهها و زنبورها با عجله راه افتادند. خیلی زود به هم رسیدند.
مورچهها با اخم گفتند: چرا میخواین «دونههای ما رو به زور بگیرین؟»
زنبورها با نیشهای آماده گفتند: «نمیگذاریم عسلهامون رو ببرین!»
مورچهها با تعجب گفتند: «ما که عسل نمیخوریم!» زنبورها هم گفتند: «ما هم که دانه نمیخوریم!»یکهو با هم گفتند: «آهان!»
تورآتان از ترس دور خودش تار بافت.
آنقدر زیاد که توی آنها گیرکرد و با گریه گفت: «ب... ب...ببخشید من فقط حوصله ام سر رفته بود».
زنبورها و مورچهها کمی فکر کردند و گفتند: «به یک شرط نجاتت میدهیم».
از امروز هر وقت حوصلهات سررفت، تار بزن و آواز بخوان.
ازآن به بعد صدای تار و آواز تورآتان همه جا شنیده میشد.
هم این طرف، هم آن طرف.