برفک وقتی کارش توی مزرعه هویج تمام شد راه افتاد تا به خانهاش برود، توی راه با خودش گفت: «کاش میشد وقتی رسیدم چند تا کلوچه خوشمزه بپزم» اما یادش افتاد آرد و شیر و شکر ندارد.
کمی که رفت سنجابک را دید، سنجابک پرسید: «سلام برفک جان. چرا ناراحتی؟» برفک جواب داد: «میخواستم وقتی به خانه رسیدم، کلوچه بپزم اما آرد و شیر و شکر ندارم». سنجابک پرید روی درخت و گفت: «چه حیف!» و رفت.
برفک دوباره راه افتاد، یک دفعه از پشت درختها صدایی شنید. خرس مهربان برگها را کنار زد و گفت: «سلام برفک. چرا ناراحتی؟»
برفک سرش را بالا گرفت و گفت: «سلام میخواستم کلوچه بپزم اما آرد و شیر و شکر ندارم». خرس مهربان ناراحت شد و گفت: «چه حیف!» و رفت.
برفک به خانهاش نزدیک شده بود که میمونک از روی شاخه درخت آویزان شد و گفت: «سلام. چرا ناراحتی؟»
برفک گفت: «سلام میخواستم کلوچه بپزم اما شیر و شکر و آرد ندارم». میمونک گفت: «چه حیف!» و رفت.
برفک به خانه رسید، دست و صورتش را شست. گوشهای نشست.
تقتقتق صدای در توی خانه پیچید، برفک در را باز کرد. سنجابک با یک ظرف آرد جلوی در بود، گفت: «بفرما همسایه کمی ذرت در خانه داشتم رفتم و آردش کردم».
چشمان برفک از خوشحالی برقی زد و گفت:«ممنون همسایه».
سنجابک تازه رفته بود که تقتقتق صدای در توی خانه پیچید، برفک در را باز کرد. خرس مهربان بود. ظرف عسل را به برفک داد و گفت: «بفرما همسایه شکر نداشتم به جایش برایت عسل آوردم». برفک خوشحال شد و گفت: «ممنون همسایه».
خرس مهربان تازه رفته بود که تق تق تق صدای در توی خانه پیچید. برفک در را باز کرد. میمونک بود. ظرف شیر را جلو آورد و گفت: «بفرما همسایه شیر نداشتم. برایت شیرنارگیل آوردم». برفک از خوشحالی جستی زد و گفت:«ممنون همسایه».
میمونک که رفت برفک دست به کار شد. حالا هم شیر داشت، هم عسل، هم آرد. کمی که گذشت بوی خوب کلوچه توی جنگل پیچید. با اینکه مثل طعم کلوچههای قبلی برفک نبود اما مزه خاصی داشت که تا حالا هیچ وقت نخورده بود.
برفک با خوشحالی داد زد: «کلوچه آی کلوچه، همسایه ها جمع بشین».
میمونک و خرس مهربان و سنجابک با خوشحالی دور میز برفک جمع شده بودند. این بهترین عصرانهای بود که توی همه عمرشان خورده بودند.