حکایت پادشاه ظالم و پیر خردمند
دوست من، امروز میخواهیم یکی از حکایتهای کتاب «مخزنالاسرار» را با هم اجرا کنیم. این حکایت به شعر نوشته شدهاست و ما آن را به نمایشنامه تبدیل کردهایم.
شخصیتها: پادشاه، خبرچین، پیرمرد، راوی
راوی: در روزگاران قدیم، پادشاه ظالمی زندگی میکرد که هیچکس از دست او درامان نبود. میزد و میگرفت و میبست و کسی جرئت اعتراض نداشت. روزی یکی از خبرچینان پادشاه نزد او رفت...
خبرچین: (که از واکنش احتمالی پادشاه به حرفهایش نگران است، با حالتِ ترسیده و مردد وارد قصر میشود و میگوید) سلطان بهسلامت باد! بنده چیزی شنیدهام که گفتنش را واجب میدانم اما بیم دارم موجب خشم شاه بشوم.
پادشاه: (دستی به سبیلهای بلندش میکشد و میگوید) درامانی!
خبرچین: پیری را میشناسم که پشت سر شما حرفهای ناجوری میزند. او میگوید –لال شوم- پادشاه ظالم و خونریز است.
راوی: پادشاه از عصبانیت سرخ شد و فریاد کشید...
پادشاه: (اخمهایش درهم رفته و با صدای بلند میگوید) این جسارت و بیادبی غیرقابل تحمل است. این پیر گستاخ را نزد من بیاورید تا حسابش را برسم.
راوی: خبرچین که از خوشخدمتیاش به پادشاه خوشحال بود، دواندوان از قصر خارج شد. رفت سراغ پیرمرد و با خوشحالی گفت...
خبرچین: آهای پیر گستاخ! زود حاضر شو که زندگیات بهسر آمده. خبر بدگوییهایت پشت سر سلطان به گوش ایشان رسیده و امروز، روز مجازات است.
راوی: پیرمرد که میدانست آنچه گفته جز حقیقت نبودهاست، هیچ ترسی به دل راه نداد. پس با خیال آسوده بلند شد، رختهای کهنهاش را بر تن کرد و همراه خبرچین راه افتاد به سمت قصر پادشاه. سلطان تا چشمش به پیرمرد افتاد، خشمگین شد و بهسرعت از روی تخت برخاست...
پادشاه: شنیدهام پشت سر ما بیادبی کردهای. به ما میگویی ظالم و خونریز؟
پیرمرد: (با خونسردی) خبر نداری که بدتر از اینها را گفتهام.
پادشاه: (عصبانیتر از قبل) چه میگویی؟ درست میشنوم؟ آهای جلاد!
پیرمرد: همه مردم، پیر و جوان ازدست تو درعذاباند. من با بهزبان آوردن ایرادهای تو، آینهای هستم که تصویرت را به تو نشان میدهم تا بفهمی که هستی و چه کار میکنی.
آینه چون نقش تو بنمود راست
خودشکن آیینه شکستن خطاست
راوی: پادشاه با شنیدن حرفهای پیرمرد، به فکر فرورفت. او در راستگویی پیر خردمند، غلطهای خودش را پیدا کرد. خشمش فروکش کرد. سرش را پایین انداخت و با اشاره دست به پیرمرد فهماند که آزاد است. اما بشنوید از خبرچین. دو پا داشت و دوپای دیگر هم قرض کرد که تا سروکله جلاد پیدا نشده، از پیش چشم پادشاه دور شود.