پرطلا داشت پرواز میکرد که چیزی روی زمین دید. کمی که پایینتر رفت، یک گیاه کوچولو دید. گیاه کوچولو از پرطلا ترسید. پرطلا گفت: «نترس. من گلها و گیاهان رو دوست دارم. وسط راه چیکار میکنی؟» گیاه با ناراحتی گفت: «چند روز پیش، آقای باغبان یک بسته بذر گل خرید و پشت دوچرخهاش بست. توی راه من از توی پاکت افتادم زمین. بعد هم با رفت و آمد آدمها رفتم تو خاک. بعدشم که بارون اومد و منم ازخاک اومدم بیرون. من نمیدونم چه گلی هستم؟!»
پرطلا گفت: «اینجا اگه آدما تو رو نبینن، ممکنه آسیب ببینی. من میرم پیش دوستام تا یه فکری بکنیم». بعد هم پر زد و رفت. پرطلا و دوستانش شاخههای کوچک و زیادی را با نوکشان آوردند و دورتادور گیاه یک حصار کوچک درست کردند.
روز بعد، پرطلا رفت تا به گیاه کوچولو، سربزند ولی گیاه سر جایش نبود. پرطلا با خودش گفت: «نکنه کسی اونو دور انداخته تا وسط راه نباشه». پرطلا همه جا را گشت، از دور یک مزرعه دید که یک قسمتش گیاهان زیادی شبیه گیاه کوچک بودند. کنار گلها آقای باغبان داشت چیزی را میکاشت. پرطلا تا کار باغبان تمام شد، پرزد و رفت جایی که باغبان بود، نشست. گیاه کوچولو وقتی پرطلا را دید، گفت: «سلام اومدی؟ حصاری که تو و دوستات درست کردین باعث شد که باغبون منو ببینه و بیارم پیش دوستام».
پرطلا با خوشحالی، به تابلوی کنار گلها اشاره کرد و گفت: «پس تو یک گل آفتابگردونی».