ماه ها قبل، علی از مغازهی سر کوچه ماست خریده بود و میخواست برگردد که سجاد را دید. او هم آمده بود خرید کند. علی و سجاد خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند. آنها به هم، سلام کردند. وقتی سجاد هم خریدش را انجام داد، بیرون مغازه گرم گفتوگو شدند.
هوا تاریک و سرد بود. ناگهان صدایی شنیدند. هر دوی آنها کمی ترسیدند، اما به روی خودشان نیاوردند. داشتند خداحافظی میکردند که دوباره صدا را شنیدند. اینبار، صدا کمی بلندتر بود.
کنجکاو شدند که این صدای چیست؟ سجاد نگران بود و به علی گفت: «خیلی توی کوچه موندیم، بهتره برگردیم خونه». دوباره صدا را شنیدند. اینبار انگار صدا سوز و درد داشت. طوریکه علی حسش کرد.
هوا تاریکتر شده بود و سجاد از تاریکی میترسید. علی به سمت صدا رفت. سجاد هم با ترس و لرز، علی را دنبال میکرد.
سجاد خجالت میکشید به علی بگوید، ترسیده است و سعی کرد که ظاهرش را حفظ کند مبادا علی بفهمد او ترسیده است. آنها به جستوجوی صدا رفتند و به صدا خیلی نزدیک شدند. علی گفت: «سجاد پیداش کردم! یه گربهی کوچیکه!»
علی، حیوانات را خیلی دوست داشت و گربه را که دید خواست او را بغل کند اما یاد حرف مادربزرگش افتاد که به او گفته بود: «مراقب سلامتی ات باش و از چیزهایی که فکر میکنی ممکنه مریضت کنن یا آلوده باشن، دوری کن».
در همین هنگام پدر سجاد و علی که نگران شده بودند، به کوچه آمدند. آنها بچهها را دیدند و پیش آنها رفتند. بابای علی گفت: «قرار بود سریع برگردی خونه». علی گفت: «ببخشید. این بچه گربه حواسمون رو پرت کرد».
پدر علی نگاهی به بچه گربه انداخت و گفت: «حتما گرسنهاس، بیا بریم براش غذا بیاریم». سجاد گفت: «شاید تشنه هم باشه، منم میرم براش شیر یا آب بیارم».
علی و سجاد همراه پدرهایشان به خانه رفتند، اما خیلی زود برگشتند. گربه کوچولو آنشب خوشحال و سیر شد. شبهای بعد هم علی و سجاد گربه کوچولو را فراموش نکردند و برایش غذا آوردند. گربه کوچولو هم هر شب با میومیو کردن از آنها تشکر میکرد.