چند روزی بود که شتهها به باغچه حمله کرده بودند. فرماندهی مورچهها با صدای بلندگفت: «برای حمله به شته ها؛ آماده؟ حرکت به جلو. یک. دو. سه. چهار». اما موروچ به جای جلو رفتن، عقب رفت و گفت: «خودم تنهایی میتونم شتهها را نابود کنم».
بعد زیرسایه ی یک برگ لم داد و گفت: «آخیش!» هنوز هیچی از آخیش گفتنش نگذشته بود که فریاد کشید: «وای نه! شتهها به اینجا هم رسیدن!»
روی برگ رفت و گفت: «از اینجا برین». اما شتهها جوابی ندادند و برگها را ریزریز خوردند.
موروچ با صدای بلند گفت: «مگه با شما نیستم؟!» شتهها به او نگاه کردند و گفتند: «بی خیال!» موروچ با فریاد گفت: «از اینجا برین تا بیرونتون نکردم».
شتهها خندیدند. موروچ را بالای دستهایشان بلند کردند و روی زمین انداختند. بعد دوباره مشغول خوردن برگ شدند. موروچ با عصبانیت به بالا نگاه کرد. دست و پاهایش را تکاند و گفت: «فسقلیها چقدر هم زور دارن».
و دوباره از ساقه بالا رفت و برگ را تکان داد. اما برگ تکان نخورد. شتهها با هم بالا و پایین پریدند. ساقه محکم تکان خورد و موروچ باز هم روی زمین افتاد.
موروچ زیر برگ نشست وکمی فکر کرد و گفت: «آهان! باید تنها گیرشان بیاورم». اما هر چقدر منتظر ماند هیچ کدام ازشتهها تنها نشدند. موروچ غصه خورد و آه کشید، یکهو صدای فرمانده را شنید.
«مورچه ها آماده! برای کمک به موروچ. حرکت به جلو. یک، دو، سه، چهار».