لقمه را باید اندازه دهان برداشت
گنجشکک از روی شاخه به خاله سلام کرد. خاله آبپاش را برداشت و با مهربانی گفت: « سلام گنجشککم»
گنجشکک گفت: «خاله قزی، اجازه میدی من به گلها آب بدم؟»
خاله گفت: «گنجشککم، آبپاش برای پنجههای ظریف تو سنگینه».
گنجشکک گفت: «هر دفعه همینو میگی» و از حرف خاله دلخور شد.
خاله با آبپاش شر و شر به گلها آب میداد، که تلفن، دلنگ دلنگ زنگ زد. تا خاله رفت توی اتاق، گنجشکک با عجله پرید و نشست روی دسته آبپاش، اما چون نتوانست آن را بلند کند به آبپاش گفت:«کمی خودت رو سبکتر میکنی؟» آبپاش خم شد و مقداری از آبش را خالی کرد.
گنجشکک دوباره سعی کرد، اما فایدهای نداشت.
آبپاش گفت: «میخواهی دوشم رو جدا کنم تا باز هم کمی سبک تر بشم؟»
گنجشکک گفت: «آبپاش بدون دوش که دیگه آبپاش نیست»
گنجشکک دسته آبپاش را محکم گرفت و آنقدر بال زد که پنجه هاش خسته شد و افتاد توی آب.
خاله وقتی به حیاط برگشت، تا صدای شلپ شلپ بال گنجشکک را شنید، او را توی آبپاش دید و با عجله بیرونش آورد. پر و بالش را خشک کرد و گفت: «از قدیم گفتن، لقمه رو باید به اندازه دهان برداشت.»
گنجشکک گفت: «یعنی چی خاله؟»
خاله گفت: «یعنی، کاری رو انجام بده که به اندازه توانت باشه»
گنجشکک از خجالتش سرش را زیر بالش پنهان کرد و گفت: «چشم خاله!»
خاله هم اینبار با مهربانی گفت: «چشمت بیبلا».