«توی ده شلمرود/ حسنی تک و تنها بود/ حسنی نگو، بلا بگو/ تنبل تنبلا بگو/ موی بلند، روی سیاه/ ناخن دراز، واه واه واه». کی این شعر را شنیده؟ نه، نه باید بپرسم کی این شعر را نشنیده؟ مامان و باباها وقتی آنقدر کوچک بودند که کسی مامان و بابا صدایشان نمیکرد، قصههای «حسنی» را میخواندند. بعضی از شما بچهها هم امروز توی کتابخانهتان، کتابهای «حسنی» را دارید. چه کسی این شعرهای زیبا را نوشتهاست؟ یک دوست قدیمی بهاسم آقای
«منوچهر احترامی» که امروز میخواهیم بیشتر بشناسیمش. آقای احترامی وقتی هشتساله بود، کتاب شعر «سعدی»، شاعر بزرگ را هدیه گرفت. وقتی کتاب را خواند، خیلی از آن خوشش آمد و با تقلید از سعدی یک شعر نوشت. فکر کرد چه کار جالبی! بعد دیگر مداد و کاغذ را کنار نگذاشت و تا سالها بعد هی شعر نوشت و داستان نوشت. وقتی نوجوان شدهبود، یکی از شعرهایش را برای مجلهی «توفیق» فرستاد. آنوقتها آقای احترامی برای کمک به خانوادهاش، در مغازهی آهنگری کار میکرد. مسئولان مجله از کارش خوششان آمد و دعوتش کردند که همکارشان بشود. اینطوری شد که آقای احترامی، کمکم شد عمومنوچهر ما و شعرهایش به گوش همهی بچهها رسید. البته آقای احترامی به مجلات دیگر هم دعوت شد و برای بزرگترها هم نوشت اما همانطور که خودش میگفت نوشتن برای بچهها را خیلی دوست داشت و هیچوقت نوشتن برای بچهها را کنار نگذاشت. یادش گرامی.