در روزگاران قدیم، شغالی زندگی میکرد که داستان زندگیاش از همان روزها تا الان بر سر زبانهاست. ماجرا از این قرار است که یکروز شغالک حین گشتوگذار به یک خُم[1] رنگ برخورد. از روی کنجکاوی رفت توی خم. یکساعتی آنجا ماند و وقتی بیرون آمد، پوستش رنگارنگ شدهبود. به دستوپاهایش نگاه کرد. باورش نمیشد، سرتاپا سبز و سرخ و زرد شدهبود. با عجله و خوشحالی رفت پیش دوستانش. شغالهای دیگر که او را دیدند، گفتند: «دوست عزیز ما! چرا مثل سابق نیستی و با تکبر[2] رفتار میکنی؟» شغالک بادی به غبغب انداخت و گفت: «یک نگاه به من بیندازید! با اینهمه رنگ، چیزی از باغ و بوستان کم ندارم. دیگر من را شغالک صدا نکنید. چه کسی در جهان شغالی به این زیبایی دیده؟ من از امروز طاووسم!» یکی از شغالها پرسید: «یعنی مثل طاووسها راه میروی؟». شغالک جواب داد: «معلوم است که نه!» شغال دیگری گفت: «پس لااقل باید بتوانی مثل طاووسها آواز بخوانی» شغالک، کمی صدایش را صاف کرد و با ناراحتی جواب داد: «نه، این کار را هم نمیتوانم بکنم» شغالک متوجه شد با تغییر دادن ظاهرش، تبدیل به شخص دیگری نمیشود.
** بهنظر تو اگر شغالک میتوانست ادای راه رفتن و آواز خواندن طاووس را دربیاورد، آنوقت دوستانش باید طاووس صدایش میکردند؟
این حکایت از کتاب «مثنوی معنوی» انتخاب و بهزبان ساده بازنویسی شدهاست.
[1] کوزه سفالی
[2] غرور