بعد از خوردن شام، شیما همراه مادرجون به آشپزخانه رفتند تا در کارها به مادر کمک کنند. مادر در حال شستن ظرفها بود. مادرجون هم روی صندلی نشسته بود و همانطور که داشت ظرفهای شسته شده را خشک میکرد، با مادر صحبت میکردند. مادر به شیما گفت: «شیماجان اون پارچ آب رو همراه لیوان ببر برای بابات». شیما پارچ و لیوان را برداشت. همین که خواست از در آشپزخانه رد بشود، پایش به ماشین کوچک شاهین برادرش گیر کرد، پارچ توی دستش تکان محکمی خورد و آب پارچ روی زمین ریخت. شیما با عجله به سراغ دستمال کاغذی رفت. آنرا برداشت، تندتند از آن برگ جداکرد و زمین را خشک میکرد. مادرجون که کارش تمام شده بود، خواست از آشپزخانه بیرون بیاید که شیما را دید. مادرجون رو به شیما گفت: «دخترم یه نگاه به پشت سرت بنداز». شیما نگاهی به دستمال ها انداخت و گفت: «وای اینهمه دستمال مصرف کردم». مادرجون گفت: «میشد از اول یه راه حل بهتر پیدا کنی که دیگه لازم نباشه این همه دستمال کاغذی استفاده کنی». شیما با تعجب گفت: «راه حل بهتر؟» مادرجون به آشپزخانه رفت و از توی کشو دو دستمال پارچهای بیرون کشید و گفت: «بله. ببین هم بهتر خشک میکنه، هم میشه بارها استفاده کرد». شیما با خجالت سرش را پایین انداخت. مادرجون سر شیما را بوسید و گفت: «حالا ناراحت نباش دخترم. ازاین به بعد یاد گرفتی که از چیزهایی استفاده کنی که دوباره هم قابل استفاده باشه». شیما با خوشحالی و به کمک دستمال پارچهای
زمینراحسابی خشک کرد.