قصه
آرزوهای ماهی کوچولو
یک ماهی کوچولو بود که دوست نداشت ماهی باشه. یک روز فرشته اومد بهش گفت که من آرزوهاتو برآورده میکنم. اونم گفت من آرزو دارم که ماهی نباشم و زنبور باشم چون زنبور از خودش دفاع میکنه و هرکی که اذیتش کنه، نیشش میزنه ولی ماهیها که نمیدونن کوسه کی میاد تا اونا رو بخوره. برای همین هم اون یک دفعه میاد و اونا رو میخوره. فرشته آرزوشو برآورده کرد و ماهی کوچولو به یک زنبور تبدیل شد. او آن قدر کار کرد و عسل برد به کندو که خسته شد و گفت من دیگه دوست ندارم زنبور باشم، دوست دارم میمون باشم چون اونا همش روی درختها تاب میخورن و بازی می کنن و خوش میگذرونن. فرشته باز هم آرزوشو برآورده کرد و اون رو به یک میمون تبدیل کرد. او
آن قدر پرید از این ور به اون ور که نفس نفس میزد و دیگه دوست نداشت میمون باشه و دلش میخواست که دوباره همون ماهی باشه و دیگه شخصیتش تغییر نکنه و همیشه توی دریا باشه.نوشته و نقاشی از دوست خوب آبنبات «تیناسادات حسینی»، 7 ساله
کار خوب
من زینب سادات هستم و شب یلدا با کمک پدرم و مطلب خوب آبنبات که درباره نبرد رستم با اکوان دیو از شاهنامه بود نقالی یاد گرفتم. خیلی دوست دارم داستان های بیشتری از شاهنامه یاد بگیرم و به صورت نقالی که یک هنر قدیمی ایرانی است اجرا کنم. ممنونم از آبنبات که ما را با قصههای قدیمی کشورمان آشنا میکند.