در باغ بزرگی، درختان خودشان را برای خواب زمستانی آماده میکردند. در میان این درختان، درخت سیبی هر چه سیب داشت، به حیوانات داده و فقط سه تا سیب روی شاخهاش باقیمانده بود تا آنها را هم بدهد و به خواب برود. درخت سیب دور و برش را نگاه کرد و گفت: «ای کاش قبل از اینکه خوابم ببرد، سه تا حیوان بیایند تا سیبهایم را به آنها بدهم». خارپشتی قل خورد و بهطرف درخت سیب آمد، یکی از سیبها را نشانه گرفت و خاری به طرفش پرتاب کرد. خار به تنهی درخت خورد. درخت رو به خارپشت کرد و گفت: «چی کار میکنی؟ اگه سیب میخوای بگو تا بهت بدم». خارپشت پرسید: «یعنی هرکدوم از سیبهات را بخوام میدی؟» درخت خمیازهای کشید و جواب داد: «بله» خارپشت کمی عقب رفت و گفت: «آن سیبی که از همه سرختر است. میخوای یکی از خارهام رو به طرفش پرتاب کنم؟» درخت گفت: «نه... نمیخواد! نشونهگیریت خوب نیست. جای خار قبلی هنوز درد میکنه». خارپشت سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید»
درخت یکی از شاخههایش را بهطرف سیب سرخ برد و گفت: «همینو میخوای؟» خارپشت گفت: «بله، لطفاً بندازید روی خارم». درخت سیب را درست روی خار خارپشت انداخت. خارپشت قاهقاه خندید و گفت: «عجب نشانهگیری خوبی! ممنونم» و رفت.
درخت سیب به دو سیب روی شاخهاش نگاه کرد. کلاغی روی شاخه نشست و گفت: «آخ جان سیب». نوکی به سیب زد. درخت شاخههایش را کنار زد. کلاغ گفت: «قار... ببخشید اجازه نگرفته از سیب شما خوردم. حالا میتونم از سیب خوشمزهات بخورم؟» درخت گفت: «البته که میتونی». کلاغ چند نوک به سیب زد: «اجازه میدهی یککمی هم برای جوجههایم ببرم؟» درخت گفت: «بله، حتماً»
کلاغ که رفت، درخت گفت: «فقط یک سیب دیگه مونده». یکدفعه کرم کوچولویی از داخل سیب بیرون آمد و گفت: «سلام درخت مهربان» درخت گفت: «سلام. تو از کی اونجایی؟» کرم کوچولو گفت: «این جا خونهی منه» درخت گفت: «ببخشید که شما رو ندیده بودم. حالا دیگه خیالم راحت شد».
کرم کوچولو داخل سیب رفت. درخت هم آرام و با خیال راحت، خوابید.