نوروولک، کرم شب تاب کوچولو به خودش نگاه کرد. آنوقت نورش را چندبار خاموش و روشن کرد و با خودش گفت: «نور من خیلی کمه و به هیچ دردی نمیخوره». بعد هم آه کشید و پرزد و روی شاخه بالایی نشست.به آسمان نگاه کرد و به ستارهها گفت: «خوش به حالتان، چه چشمکهای پرنوری!» همان موقع صدایی شنید.
«هیس! اینقدر هولم نکن، الان میگم. از این طرف؛ نه، از اون طرف».
نوروولک پرید روی شاخهی پایین و به صداها گوش کرد. صدای بچه کفشدوزکها بود. نوروولک بامهربانی پرسید: «این وقت شب اینجا چه کار میکنین؟» هر دو باناراحتی گفتند: «راه لونهمون رو گم کردیم». این یکی به آن یکی گفت: «تقصیرتوست که گفتی راه رو بلدی!» آن یکی با عصبانیت گفت: «خب چه کار کنم که توی تاریکی همهی گلها شبیه هم هستن» این یکی گفت: «حتماً مامان خیلی نگرانمان شده. حالا باید
چه کار کنیم؟»
نوروولک با ناراحتی گفت: «کاش لونهتون رو بلد بودم تا کمکتون میکردم». و کمی فکر کرد. بعد با خوشحالی گفت: «آهان!»
و پر زد بالای گلها و شروع کرد به چرخیدن. از این طرف به آن طرف، از آن طرف به این طرف چرخید و دور زد. دور زد و تابید. بچه کفشدوزکها با تعجب به او نگاه میکردند. یکی با تعجب گفت: «چقدر قشنگ! داره با نورش نقاشی میکشه» آن یکی هم با خوشحالی گفت: «چقدر جالب! فکرکنم ما رو کشیده». کمی که گذشت مامان کفشدوزک آمد وبچهها را بغل کرد و بوسید. نوروولک به آنها نگاه کرد و با خوشحالی چشمک زد.