بابا امشب دیرتر از همیشه آمد. وقتی علتش را پرسیدیم، فهمیدیم بابا توی ترافیک مانده بود. من با خنده گفتم: «پس امروز هم یک روز ترافیکی بوده مثل روز تولد نینی خاله مریم».
آن روز داشتم با عروسکم نینی بازی میکردم، که تلفن زنگ زد. مامان جواب داد. با خوشحالی گفت: «به سلامتی! پس ما الان راه می افتیم».
مامان به من گفت: «شقایق جان، آماده شو تا به خانهی مادربزرگ برویم. خاله مریم از بیمارستان مرخص شده. مجید آقا رفته که خاله مریم و نینی کوچولو رو بیاره خونه مادربزرگ».
با خوشحالی گفتم: «آخجون نینی کوچولو». خیلی زود، همه آماده شدیم و توی ماشین بابا نشستیم و راه افتادیم.
دلم میخواست بابا پایش را بگذارد روی گاز و تند برود و زود برسیم به خانه مادربزرگ. اما میدانستم این کار خطرناک است، برای همین چیزی نگفتم. به ماشینهای زیادی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، نگاه کردم. بیشتر آنها فقط راننده داشتند و مسافری سوار نکرده بودند، با خودم فکر کردم اگر این رانندهها به جای ماشین، سوار اتوبوس یا دوچرخه میشدند چقدر خیابان خلوتتر میشد. این طوری من هم زودتر به خانهی مادربزرگ میرسیدم و نینی کوچولو را میدیدم.
چراغ سبز شد و بابا راه افتاد. من خودم را با خواندن نوشتههای بزرگ روی تابلوها و مغازهها سرگرم کردم.
بالاخره رسیدیم. مادربزرگ در را باز کرد، اما خبری از خاله مریم و نینی و مجید آقا نبود.
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «نینی کوچولو و مامان و باباش توی ترافیک موندن، هنوز نرسیدن».
من گفتم: «نینی کوچولو تو یه روز ترافیکی به دنیا اومده» و همگی خندیدیم.