علی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند. آنها گوشهایشان را تیز کردند که بفهمند بابا و مامان به هم چه میگویند اما هیچ کدام از آنها متوجه صحبتهای آنها نشدند. از وقتی عمو محمد و حسن رفته بودند، مامان و بابا با هم پچپچ میکردند.
علی و رضا کلافه شدند. علی با ناراحتی گفت: «چرا در گوشی صحبت میکنین؟» رضا گفت: «من دوست دارم بدونم شما چی میگین». علی با بغض پرسید: «در مورد من صحبت میکنین؟» رضا کمی فکر کرد و گفت: «شاید هم من کار بدی کردم».
بابا وقتی ناراحتی علی و رضا را دید رو به آنها کرد و گفت: «پسرای گلم. من و مامانتون با این کار فقط میخواستیم شما متوجه بشین امروز اشتباه کردین». مامان گفت: «امروز وقتی عمو محمد و حسن اینجا بودند شما دو تا یکی، دو بار در گوشی صحبت کردین». بابا گفت: «ممکنه حسن هم مثل شما دو تا ناراحت شده اما چیزی نگفته باشه». مامان گفت: «ممکنه اونم با خودش فکر کرده باشه که شما دو تا دارین راجع به اون صحبت میکنین» بابا گفت: «ما نخواستیم تو جمع بهتون چیزی بگیم که خجالت بکشین اما کارتون خوب نبود». علی و رضا کمی فکر کردند و بعد تصمیم خیلی مهمی گرفتند.
شما میدانید تصمیم آنها چه بود؟