شب بود و باد سردی میوزید.
هستی با صدای خشخش عجیبی از خواب پرید. به این طرف و آن طرف نگاهی انداخت اما چیزی ندید. ناگهان آن صدا بلند و بلندتر شد. هستی خیلی ترسیده بود، بدو بدو پیش مادرش رفت و گفت: «مامان، من خیلی میترسم، صدای عجیب و ترسناکی میاد».
مامان گفت: «چیزی نیست دخترم، بگو از چی ترسیدی؟» هستی گفت: «مامان یک دم بلند اونجاست، تازه صدایش هم خیلی عجیب و غریب و ترسناکه». مامان پرسید: «دم کجاست؟»
هستی به طرف پنجره اتاق اشاره کرد.
اتاق کمی تاریک بود. مامان اول لامپ را روشن کرد. بعد دوتایی به سمت پنجره رفتند. وقتی به پنجره رسیدند، مامان و هستی خندهشان گرفت.آن دمی که هستی دیده بود، دم بلند بادبادکش بود که دیروز بین شاخههای درخت توی حیاط گیر کرده بود. درخت به پنجره نزدیک بود، لای پنجره هم باز بود و صدای خش خش برگ های پاییزی و تکان خوردن بادبادک کاغذی شنیده می شد.
مامان گفت: «دیدی دختر گلم، چیزی برای ترسیدن وجود نداره».
مامان بادبادک را از لای شاخهها درآورد. هستی گفت: «این که بادبادک خودمه، اصلا هم ترس نداره تازه خیلی هم قشنگ و بامزه است».
مامان بادبادک را روی میز گذاشت و لامپ را خاموش کرد. هستی سر جایش دراز کشید، مامان هم برایش لالایی خواند.
لالا لا دختر نازم ...