در خانه، یک گلخانهی کوچک داریم که پر از گلهای رنگارنگ و قشنگ است. مامانم گلها را خیلی دوست دارد و به آنها رسیدگی میکند.
چند روز پیش، موقع توپ بازی، توپم به شاخه درخت بنجامین خورد و شاخهاش شکست. میترسیدم اگر مامان آن را ببیند...
داشتم به این چیزها فکر میکردم که مامانم گفت: «بیا خاک گلدونها رو عوض کنیم» دستکش پوشیدم و رفتم کمک مامان، مامان با یک قیچیِ تیز و عجیب شروع به بریدن شاخههای رو به پایین، خشک و شکسته کرد. با ناراحتی به مامانم گفتم: «مامان... ببخشید که شاخهی درخت بنجامین ات رو شکستم... حالا از دست من دلخوری و داری اون رو میبُری؟»
مامانم اول با کمی اخم و جدی گفت: «پس کارِ تو بوده؟»
سرم را پایین انداختم. مامان خندید و گفت: «اشکال نداره پسر گلم، ولی از این به بعد، حواست به گلها باشه، من دارم اینها رو هَرس میکنم که طولِ عمر بیشتری داشته باشند».
خیالم راحت شد و به مامان کمک کردم. مامان گفت: «بیا خاکهای گلدونها رو عوض کنیم» با مامان آرام آرام خاکهای گلدانها را عوض کردیم و کمی هم کود به آنها دادیم که از مامانم پرسیدم: «چرا اینکار رو میکنیم؟» مامانم گفت: «این کار باعث زنده موندن و رشد بیشتر گلها میشه».
بعد از آن روز، مامان برای من دوتا کاکتوس کوچک خرید که خیلی دوستشان دارم و هر روز از آنها مراقبت میکنم و مواظب آنها هستم.
کمکم یاد گرفتم که چه جوری از گلهای زیبا و رنگارنگ خانه مراقبت کنم.