نسرین داشت کاردستی درست میکرد. یک کاردستی قشنگ که از مژده یاد گرفته بود. نسرین یاد دو سال پیش افتاد.
زنگ نقاشی بود. مژده نگاهی به دفتر نسرین انداخت و گفت: «تو خوب نقاشی میکشی. میشه به منم یاد بدی؟» نسرین گفت: «فعلاً وقت ندارم. دارم نقاشیمو کامل میکنم».
مژده ناراحت شد. سعی کرد خودش یک نقاشی بکشد، اما هرکاری میکرد نقاشیاش به زیبایی نقاشی نسرین نمیشد.
صدای زنگ مدرسه بلند شد. نسرین و مژده و بقیهی بچهها به خانههایشان رفتند. وقتی نسرین به خانه رسید، مادر با لبخند، گفت: «قراره دوستم به خونهی ما بیاد تا بهش گلدوزی یاد بدم».
نسرین گفت: «چرا میخواین گلدوزی یادش بدین؟ اگه فقط خودتون بلد باشین که خیلی بهتره»
مامان گفت: «آدم اگه کارخوبی بلد باشه، میتونه به دوستاش هم یاد بده. تازه قراره دوستم هم به من طرز تهیهی شیرینی خانگی رو یاد بده». نسرین گفت: «آخ جون. شیرینی» و همان لحظه به یاد دوستش مژده افتاد.
روز بعد نسرین تا مژده را دید به طرفش رفت و گفت: «دوست داری بهت نقاشی کشیدن یاد بدم؟ فقط خودت هم باید تلاش کنی».
چشمهای نسرین از خوشحالی برق زد و گفت: «بله که میخوام. ممنونم. راستی منم بلدم کاردستیهای قشنگی درست کنم میخوای بهت یاد بدم؟» نسرین خندید و گفت: «معلومه که می خوام».
حالا که دوسال از آن ماجرا میگذشت نسرین، کاردستیهای جالبی درست میکرد که بیشتر آنها را از مژده یاد گرفته بود و مژده هم نقاشیهای زیبایی میکشید و در مسابقات نقاشی شرکت میکرد.