کرمیلو، کرم خاکی کوچولو سرش را بالا گرفت و به شاخهی درخت توت نگاه کرد وکرم ابریشمی را دید. کرمیلو از کرم ابریشم پرسید: «پس کی پروانه میشی؟» کرم ابریشم جواب داد: «اول باید پیلهام رو کامل کنم و کمی اون تو بمونم».کرمیلو با ناراحتی پرسید: «وقتی پروانه بشی، دیگه با من دوست نیستی؟» کرم ابریشم لبخند زد وجواب داد: «ما همیشه با هم دوستیم».کرمیلو هم لبخند زد و گفت: «پس من همینجا منتظرت میمونم.» کرم ابریشم چشمکی زد و توی پیلهاش رفت.خورشید رفت و آمد. آمد و رفت. باد به آرامی ابرها را جلوی خورشید آورد. کفشدوزک که زیردرخت خوابیده بود، ازخواب پرید و گفت: «چقدر وول میزنی کرمیلو.» کرمیلو جواب داد: «منتظرم.» کفشدوزک با تعجب پرسید: «منتظر کی؟» کرمیلو به بالای درخت نگاه کرد و جواب داد: «منتظر دوستم. قراره پروانه بشه».کفشدوزک خندید و گفت: «کی تا حالا دوستیِ کرم خاکی و پروانه رو دیده؟!» بعد بال زد و نشست کنار پیله و با صدای بلند گفت: «دیدی راست گفتم. پروانه از توی پیله بیرون اومده و رفته.» و غشغش خندید.باد تندتر وزید و پیلهی خالی را کند و به زمین انداخت. آسمان پر از ابرهای تیره شد. کرمیلو به پیلهی خالی و بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: «اما اون برمیگرده».همانموقع یک قطره باران روی صورتش چکید. کرمیلو زیر یک برگ رفت و همانجا ماند. کمی بعد باران که تمام شد پروانه برگشت و قاصدکی به کرمیلو داد.کرمیلو قاصدک را گرفت و مثل پروانه به آسمان رفت.