کمال جلوی تلویزیون دراز کشیده بود. مادربزرگ که قلاببافی میکرد از بالای عینک نگاهی انداخت و گفت: «ننه خوابت نبره رو باز، وَخه یک پتو بکش رو خودت قربونت بُرُم.» کمال گفت: «حوصلهام سررفته.» مادربزرگ گفت: «برو از تو اِشکاف یک تیکه لَتّه بیار. از گوشه حیاط هم چند تا لوخ و چند ورق روزنامه هم از بالای گنجه بیار تا برات کاردستی درست کُنُم.» کمال باذوق نشست و گفت: «چقدر چیزهای عجیب گفتین! لته رو که بلدم یعنی پارچه کهنه ولی اون یکی دیگه چی بود از تو حیاط بیارم؟ کخ؟ یعنی کرم بیارم؟!» مادربزرگ خندید و گفت: «لوخ! یعنی چوب حصیر. زمانی که مامانت بچه بود با این چیزا و یک کاسه سیریش براش اسباببازی درست مِکردُم، ساعتها کَلِهوَنگ همینا مِشد.» کمال که داشت قدبلندی میکرد تا از بالای بوفه روزنامه بردارد گفت: «کاسه سیرابشیردونی و کلهپاچه؟ اه... بدم میاد!» مادربزرگ ادای اخمکردن درآورد و گفت: «اولا به نعمت خدا نِمِگن اه! بعدشم سیریش یک جور چسب طبیعیه که زمان قدیم باهاش چیزی مِچسبوندم. کلهپاچه هم نه، کَلهوَنگ، یعنی سرگرم شدن.» کمال روزنامهها را آورد و گفت: «آهان! پس تو اون سریاله میگفتن اینقدر سیریش نشو، یعنی چسبناک نشو! کاش منم اون زمانها بودم تا با سیریش پشتی دوچرخهام رو میچسبوندم، به جای این که از تابستون منتظر باشم بابام درستش کنه!» مادربزرگ خندید و کلاهی را که با روزنامه درست کرده بود روی سر کمال گذاشت.