سال گذشته، هر روز که از مدرسه به سمت خانه میرفتم، جلوی مغازه آقای ابراهیمی میایستادم و به میکروسکوپ توی ویترین زل میزدم. در خیالاتم خودم را میدیدم که لباس آزمایشگاه پوشیدهام و دارم چیزی را زیر میکروسکوپ نگاه میکنم.
تا اینکه یک روز که جلوی مغازه رسیدم، میکروسکوپ نبود. داخل مغازه رفتم. سلام کردم و گفتم: «آن میکروسکوپ...» آقای ابراهیمی لبخند زد: «سلام پسرم. فروختمش». با ناراحتی پرسیدم: «فروختین؟! چرا؟ یعنی کاش نمیفروختین.» آقای ابراهیمی با مهربانی گفت: «همکلاسیات، مجید، اونو خریده. همون که یکبار با هم اومدین و قیمت میکروسکوپ رو پرسیدین.» با ناراحتی گفتم: «خوش به حال مجید که باباش این همه چیز براش میخره». آقای ابراهیمی لبخند زد و گفت: «اتفاقاً میکروسکوپ و بقیه چیزهایی رو که از من خریده، با پول خودش میخره». خیلی تعجب کردم. آقای ابراهیمی که تعجبم را دید، ادامه داد: «مجید پول تو جیبیاش رو پس انداز میکنه. بعد از مدتی با پولاش چیزایی رو که نیاز داره، میخره. من و پدر مجید دوستان قدیمی هستیم. اینها رو اون برام تعریف کرده». به جای خالی میکروسکوپ نگاه کردم و آه کشیدم. میخواستم از مغازه بیرون بیایم که آقای ابراهیمی صدایم کرد و گفت: «ناراحت نباش پسرم. پول توجیبیهات رو جمع کن، من بازم میکروسکوپ میارم.» به آقای ابراهیمی نگاه کردم و لبخند زدم.
امروز پولهای قلکم را شمردم، خیلی خوشحال شدم. همراه پدرم راه افتادم تا بروم با پس اندازم یک میکروسکوپ بخرم.