بهاره دفتر نقاشیاش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت: «درخت قشنگی کشیدی میخوای کمکت کنم چند تا سیب هم بکشی؟»
بهاره با اخم گفت: «خودم بلدم».
نیما به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مداد
رنگی هایش برگشت، نقاشیاش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت: «نقاشیام چطوره؟» مادر گفت: «خیلی عالی شده. چه سیبهای قرمز و قشنگی آفرین پسرم»
بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی میکشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت، زانوهایش را بغل کرد و گفت: «اه باز هم نشد» مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت: «چی نشد؟» بهاره سرش را بلند کرد و گفت: «سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شه» مادر نگاهی به نیما کرد و گفت: «نیما جان به خواهرت کمک میکنی چند تا سیب بکشه؟»
نیما گفت: «اگه بهاره بخواد کمکش می کنم منم از اول بلد نبودم این قدر خوب سیب بکشم بابا بهم یاد داد» بهاره با تعجب پرسید: «راست میگی؟» نیما کنار بهاره نشست و گفت: «بیا تمرین کنیم».
چند لحظه بعد، بهاره چند تا سیب خوشگل کشیده بود. خندید، لپهایش مثل سیبهای نقاشی قرمز شد.