پنجره اتاق زهرا باز بود. نسیم بهاری توی اتاق پیچید. بلوز سبز توی کمد نفس عمیقی کشید و گفت: «بهبه! بوی بهار را حس میکنم.» پیراهن صورتی گفت: «وای که چقدر دلم میخواد زودتر عید بشه و زهرا منو بپوشه». بلوز سبز جواب داد: «چه خوب که لباس امسال او هستی. من هم لباس پارسال زهرا هستم». پیراهن صورتی لبخند زد و گفت: «امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم». بلوز سبز با مهربانی جواب داد: «فکر نمیکنم فرصت بشود. هرسال همین موقعها زهرا بعضی لباسهای قشنگش را به دخترخاله یا دخترعموی کوچکترش هدیه میده».
پیراهن صورتی میخواست چیزی بگوید که در کمد باز شد. دستی شلوار لی را توی کمد گذاشت و در را بست. شلوار لی کمربندش را جابهجا کرد. بعد به صورتی نگاه کرد و گفت: « صورتی آماده شو که باید بری.» صورتی با تعجب پرسید: «کجا؟» شلوار لی جواب داد: «خونهی بچهای که به لباس عید نیاز داره.» بلوز سبز با تعجب گفت: «اما صورتی لباس جدید زهراست». شلوار لی خندید: «زهرا امسال تصمیم گرفته لباسهای جدیدش رو هدیه بده، چون هنوز لباسهایی که اندازهاشه، به قدر کافی نو هستن». صورتی با خوشحالی تورهای توپ توپیاش را تکان داد و گفت: «از این بهتر نمیشه».