شاخماه داد زد: «مامان چهار تا از کفشام نیست. عجله دارم. میخوام برم با دوستام بازی کنم». مادر که در حال خشک کردن چهار تا دستش بود، گفت: «پسرم! چرا مثل ما، همهی کفشهات رو کنار هم نمیذاری؟!»
شاخماه، شاخک شبیه ماهش را با دو دست گرفت. کلافه روی تختش نشست و گفت: «همین یکبار برام پیدا کنین. دفعهی بعد مرتب میذارم.»
مادر داشت اطراف اتاق را میگشت که پدر از بیرون آمد. دو تا کفش لنگه به لنگه دستش بود. مادر پرسید: «اینا دیگه چیه؟!» پدر شاخکش را خاراند و جواب داد: «اینا توی فضا در حرکت بود. به شیشهی سفینه خوردند».
شاخماه دو تا از دستانش را به هم زد و با خوشحالی گفت: «آخجون! کفشای من هستن. بقیهاش کجاس؟!» پدر چهار تا ابروشو توی هم گره کرد و گفت: «بقیه رو توی فضا باید پیدا کنی! کفشاتو بیرون در میذاری؟!» شاخماه سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید! دفعهی بعد این کار رو نمیکنم».
صدای در آمد. پدر در را باز کرد. همسایه لنگه کفشی که در دستش بود، نشان داد و با ناراحتی پرسید: «این برای شماست؟!» پدر به شاخماه نگاه کرد. شاخماه سلام کرد و کفش را گرفت. همسایه با صدای بلند گفت: «نزدیک بود پرندهام زخمی بشه. داشت پرواز میکرد که این کفش به سرش خورد».
شاخماه معذرتخواهی کرد. از خانه بیرون رفت. نمیدانست لنگهی دیگر کفشش کجاست. به فضا خیره شده بود. لنگه کفشی از جلوی چشمش رد شد. شاخماه با خوشحالی گفت: «آخجون! کفشم».
یک طناب به خودش بست. سر دیگر طناب را به درخت بست. وارد فضا شد و کفش را به زحمت گرفت. شاخماه به خانه برگشت. جعبهی بزرگی برداشت. آن را چهار قسمت کرد. جعبه را گوشهی اتاقش گذاشت. شب شده بود و او دیگر نمیتوانست بیرون برود و با دوستانش بازی کند.
شاخماه همهی کفشهایش را توی جعبه گذاشت. خیالش راحت بود که فردا میداند کفشهایش کجاست و به موقع برای بازی میرود. غذایش را خورد و خوابید.