
در روزگاران قدیم، اربابی که هوس خوردن میوه کرده بود نوکرش را صدا زد و گفت: «برو هم انگور بخر، هم انجیر. زود هم بیا» نوکر رفت و چند لحظه بعد برگشت. ارباب پرسید: «چرا فقط انگور خریدی؟ پس انجیر چه شد؟» نوکر گفت: «یادم رفت!» ارباب با عصبانیت گفت: «از امروز به بعد یادت باشد، هر وقت از تو کاری خواستم، به جای یک کار باید دو کار انجام بدهی.» خدمتکار با تعجب پرسید: «چرا ارباب؟» ارباب جواب داد: «به خاطر این که امروز از تو دو کار خواستم، یکی را انجام دادی.» خدمتکار گفت: «چشم» روزها از پی هم گذشتند. یک روز ارباب که تمام بدنش درد میکرد، خدمتکارش را صدا کرد و با صدایی دردآلود گفت: «زود باش، طبیب را با خود به این جا بیاور، دارم میمیرم.» خدمتکار رفت و بعد از چند لحظه همراه دو مرد وارد خانه اربابش شد. ارباب به همراهان نوکرش نگاه کرد. خیلی زود طبیب را شناخت. اما دیگری را به جا نیاورد. با تعجب پرسید: «این یکی کیست؟!» خدمتکار گفت: «این گورکن است.» ارباب عصبانی شد و گفت: «گورکن را می خواهم چه کار کنم؟»
خدمتکار گفت: «گفتی هر وقت یک کار از من خواستی دو تا کار انجام بدهم. یک طبیب آوردم و یک گورکن! اگر طبیب حالت را خوب کرد که چه بهتر. وگرنه زبانم لال اگر مردی، این گورکن این جا حاضر و آماده است و دیگر نیازی نیست، دوباره دنبال گورکن بروم.»
از لطایف الطوایف