موموشی، موش خاکستری میخواست توی پختن کیک پنیر به ماماموش کمک کند که یکهو افتاد توی کیسهی آرد! ماماموش او را بیرون آورد و به سرتاپای سفیدشدهی او نگاه کرد و گفت: «اشکال نداره! پیش میاد دیگه! فقط برو خودت رو بشوی!»
موموشی گفت: «آرد که شستن نمیخواد» و خودش را تکان تکان داد تا آردها بریزند که دمش خورد به ظرف عسل. ظرف کج شد و عسل از توی آن ریخت روی صورتش!
ماماموش قبل از اینکه همهی عسل بریزد ظرف را گرفت و گفت: «آخ آخ! ببین چه شکلی شدی! برو خودت رو بشوی». موموشی زبانش را دور صورتش کشید و گفت: «حیف نیست عسل به این خوشمزگی رو بشویم؟!» بعد هم کمی از پنیر کیک خورد ومثل همیشه دور دهان و سبیلهایش پنیری شد!
ماماموش کیک را هم زد و گفت: «کیک بزرگی میشه، اگه دوست داشته باشی میتونی دوستات رو هم دعوت کنی! فقط قبلش حتماً خودت رو بشوی!» و دوباره به سرتاپای موموشی نگاه کرد وگفت:«حتماً».
موموشی با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: «آخ جونمی جون!» این را گفت و خیلی زود رفت تا دوستانش را دعوت کند. کمی جلوتر موش قهوهای را دید. با خوشحالی جلورفت و گفت: «سلااااااااام!»
موش قهوهای عقب عقب رفت و پرسید: «تو...تو... تو دیگه کی هستی؟!» اما منتظر جوابش نماند و فرار کرد. موموشی دنبالش دوید و گفت: «منم! موموشی!» اما موش قهوهای فقط میدوید. کمی جلوتر موش سفید که زیر درخت لم داده بود از موش قهوهای پرسید: «از چی فرار می کنی؟!»
موش قهوهای با دم پشت سرش را نشان داد و گفت: «فرااااار کن! فراااار!» موش سفید به پشت سر نگاه کرد و او هم خیلی زود فرار کرد.
هرسه دویدند و دویدند تا اینکه به رودخانه رسیدند. موش قهوهای و موش سفید رفتند تا از توی آب رد شوند، اما موموشی قبل از اینکه توی آب برود عکس خودش را توی آب دید و جیغ بلندی کشید و گفت: «چرا این شکلی شدم؟!» و پایش سرخورد و افتاد توی آب! موش قهوهای و موش سفید به عقب نگاه کردند!
موموشی که تازه فهمیده بود دوستانش چرا فرار می کنند ریزریز خندید و صورتش را شست و پرسید: «کی کیک پنیر دوست داره؟!»