گل صد برگ، گلبرگهای سفیدش را زیر نور آفتاب پهن کرده بود. بچه زنبوری روی او نشست و گفت: «کاش یک گلبرگ به من میدادی، تا روی اون نقاشی بکشم».
گل صد برگ با خودش گفت: «من گلبرگهای زیادی دارم. پس میتونم یک گلبرگ به اون بدم» و همین کار را کرد. بچه زنبور گلبرگ را گرفت و با خوشحالی به کندو برگشت.
اما طولی نکشید که تعدادی بچه زنبور از کندو بیرون آمدند، به سراغ گل صد برگ رفتند و گفتند: «گل مهربان، به ما هم گلبرگ سفید بده، تا نقاشی بکشیم».
صد برگ با خودش گفت: «من گلبرگهای زیادی دارم. پس میتونم به هر کدام یکی بدم.» و همین کار را کرد. پروانهای که همان نزدیکی زندگی میکرد به او گفت: «وای! تو دیگر یک گل صد برگ نیستی. تو بیشتر گلبرگهات رو به اونا دادی.» صد برگ با خوشحالی به نقاشیهای بچه زنبورها نگاه کرد و چیزی نگفت.
فردای آن روز وقتی صد برگ از خواب بیدار شد، کنارخودش دو تا غنچهی صد برگ دید که به او سلام کردند.