صبح بود. گل های «بنفشه» و «همیشه بهار» مثل هر روز، چشمشان را به سمت نور باز کردند. بنفشه گفت: «چه روز خوبی! چه آفتابی، چه عطری! همیشه بهار، این عطر گلهای توست که همه جا پیچیده است؟» گل همیشه بهار لبخند زیبایی زد و گفت: «بله، بنفشه جان. رنگ زیبای تو هم زیبا و بینظیر است.» بنفشه تکانی به گلبرگهایش داد و گفت: «چقدر دوست دارم بدانم بیرون چه خبر است. یعنی آمده؟» همیشه بهار به اطراف نگاهی کرد و گفت: «بهار را میگویی؟ ما که این جا از همه چیز بیخبریم، شاید آمده باشد». بنفشه آهی کشید و گفت: «نمیدانم تا کی باید این جا منتظر بمانیم؟» بعد هم ساکت به سقف شیشهای گلخانه خیره شد. چند روز بعد وقتی بنفشه چشمش را باز کرد خودش را در دستان مردی دید که داشت او و دوستانش را پشت ماشینی سوار میکرد. بنفشه کمی نگران شد اما همزمان خیلی کنجکاو شده بود و با خودش فکر کرد: یعنی ما را کجا می برند؟ مدت زیادی نگذشت که ماشین نزدیک میدان بزرگ شهر ایستاد. وسط میدان، چند نفر مشغول آماده کردن خاک بودند و با دیدن ماشین آمدند و گلدانها را با خودشان بردند. چند دقیقه بعد مرد مهربانی بنفشه را گرفت و خنده بر لب گفت: «عجب گل زیبایی! با این گلها این میدان رنگ بهار خواهد گرفت». یکی دو روز بعد، وقتی همه گلها به خانه جدید خود عادت کرده بودند، وقت برپا کردن جشن شده بود؛ گل ها خوشحال بودند که به خاطر آن ها شهر زیبا شده است.