پیشکسوتان عرصه
جهاد و شهادت
نویسنده : سعید برند
بی تراکتورها
از آن آدم هایی بود که نامش کنج ذهنم حک شده و هیچ گاه از یادم پاک نمی شود. اول دبیرستان بودیم با کلههایی تراشیده که عجیب بوی قرمه سبزی می داد، فکر می کردیم همین که کمی پشت لب مان سبز شده است، دیگر خیلی بزرگ شده ایم! دیگر هر کاری بخواهیم می توانیم انجام دهیم، دیگر هیچ کسی نمی تواند جلودارمان باشد.
نه می گذاشتیم بچه ها از دستمان نفس راحتی بکشند و نه اجازه می دادیم معلم ها آب خوشی از گلویشان پایین برود، به هر شیوه و اسلوبی برنامه ای برای خندیدن ترتیب می دادیم. یادم می آید سر کلاس فیزیک بودیم، معلمی داشتیم که بعدها فهمیدم ناراحتی قلبی داشت، جثه اش ظریف بود، چشمانش به خوبی نمی دید، دست راستش را هم نمی توانست خیلی بالا بیاورد، برای همین با این که راست دست بود اما با دست چپش روی تخته می نوشت، خرچنگ قورباغه!
خلاصه در یک کلمه کرکر خنده ما بود، به خصوص با آن کت و شلوار چهارخانه قهوه ای و آن شورلت درب و داغان یشمی اش! اما اصلا کتک نمی زد، حتی متلک هایمان را هم پاسخ نمی داد.
یک روز هماهنگ کردیم سر کلاسش ترقه ای دست ساز بترکانیم و از خنده ریسه رویم، یکی از بچه ها که مامور پرتاب ترقه بود به بهانه آب خوردن از کلاس خارج شد، کلاس مان طبقه همکف و پنجره اش رو به حیاط بود، فکر همه جا را کرده بودیم که گیر ناظم نیفتیم، در یک لحظه که معلم رو به تخته بود، دوستم ترقه را از لای نرده های پنجره به داخل کلاس پرت کرد، در یک اتاق 3 در 4 آنچنان صدایی کرد که ما که می دانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد حسابی وحشت کردیم چه برسد به بقیه، با خودم گفتم همین حالاست که معلم از ترس قالب تهی کند! اما هیچ عکس العملی نداشت، حتی رویش را هم برنگرداند، دادی نزد، دنبال مقصر و عامل نگشت، درسش را ادامه داد، حتی نپرسید این صدا چی بود؟!
من که سر کرده عملیات بودم بدجوری آچمز شده بودم، بعد از کلاس رفتم پیشش، او فقط با یک جمله پاسخم داد: «گوشم از این صداها پر است ...»
پر بود، خیلی! دلش از ناگفته هایش حسابی پر بود، از آن آدم هایی بود که هیچگاه نمی توانم فراموشش کنم، رفتارش بدجوری مرا جذب خودش کرده بود، طوری که حتی از زنگ ورزش فرار می کردم سر کلاس فیزیک آقای «کیانی» می نشستم! هر وقت هم که بیکار می شد مجبورش می کردیم از خاطراتش بگوید، خاطراتی که مطمئنم آینده بسیاری از بچه ها را تغییر داد.
2 سال بعد وسط سال تحصیلی کیانی عزیز به دلیل نارسایی قلبی به آن جهان پر کشید. آن جا بود که فهمیدم حتی خیلی از همکاران و دوستان نزدیکش هم از سابقه رزمندگی و جانبازی او با خبر نبودند، آن ها حتی راز آن دستی که بالا نمی آمد و آن چشمی که کم سو بود را نمی دانستند!
اما امثال کیانی ها کم نیستند، کم نیستند مردانی که نه پوستری از آن ها چاپ شده و نه کوچه ای به نامشان مزین شده است، نه نشانی دارند، نه درجه ای، نه لباسی و نه برو و بیایی! نامشان را هم که در اینترنت جست و جو کنید هیچ نوشته یا عکسی از آن ها نمی بینید! حتی گوشه ای از صفحه یک روزنامه را هم پر نکرده اند با ناگفته هایشان!
نه این که پشت صحنه بوده باشند، نه! اتفاقا به وقتش در صحنه حاضر شدند و نقش آفرینی کردند، نقش اول یک دفاع! دفاعی جانانه و مقدس.
همیشه دلم می خواست بروم دنبال این آدم ها، آن ها را پشت فرمان تاکسی، پای تنور نانوایی، کنار تخته سیاه مدرسه، روی داربست های فلزی، توی چاله تعمیرگاه و ... بیابم و بشنوم از روزهایی که خالق حماسه بودند بدون هیچ ادعا.
آن چه در این صفحات می خوانید تحقق همین خواسته است. خبرنگاران خراسان داستان زندگی همین آدم ها را روایت کرده اند، آدم هایی شبیه کیانی، شبیه «عباس» آژانس شیشه ای که قبل از جنگ با تراکتور سر زمین شان کار می کردند و بعد از جنگ هم برگشتند سر همان زمین اما بی تراکتور!