گفت و گو با پیشکسوتان امدادگر جمعیت هلال احمر در دوران دفاع مقدس
تعداد بازدید : 0
امدادگری زیر آتش
نویسنده : وحید تفریحی
نزدیک ظهر بود؛ جزیره در آرامشی قبل از توفان به سر می برد. حاج احمد مدت ها بود که پا به پای رزمندگان در خط مقدم بود... بچه های گردان، فرشته نجات صدایش می زدند. او در گوشه ای مشغول مداوای تعدادی از مجروحان عملیات شب قبل بود و گهگاهی هم تجهیزات و لوازم پزشکی را که رو به اتمام بود، بررسی می کرد...
اطرافش هم چند جوان که گویی خستگی برایشان معنا نداشت، از این طرف به آن طرف می دویدند و به عنوان پزشکیار یا امدادگر به وضعیت رزمندگان مجروح یا اسرای عراقی مجروح رسیدگی می کردند؛ یکی زیر شانه مجروحی را می گرفت و برای مداوا پیش حاج احمد می آورد و دیگری با کمترین امکانات مشغول پانسمان زخم و جراحات می شد و جلوی خون ریزی همرزمش را می گرفت. خلاصه اوضاعی شده بودآن روز؛ گردان، عملیات سختی را پیش رو داشت و البته یک کارزار بسیار سخت تر را پشت سر گذاشته بود؛ چند نفر شهید شده بودند و آن هایی هم که مجروح بودند، حاج احمد به همراه همان چند جوان همراهش به وضعیتشان رسیدگی می کرد. همه می دانستند که نباید به این آرامش دل ببندند اما چه می شد کرد که گردان از یک عملیات بسیار سخت بازگشته بود و رزمندگان به استراحت نیاز داشتند... بالاخره همان طور که پیش بینی می شد، سکوت جزیره شکست؛ صدای سنگین جنگنده های عراقی به گوش رسید، اوضاع به هم ریخت، هیچ کس آمادگی نداشت؛ هواپیمای دشمن در بدترین زمان ممکن دست به حمله زده بود، آن هم حمله ای ناجوانمردانه! کار هواپیما تنها ریختن ۲ بمب روی سر رزمندگان ایرانی بود، ۲ بمبی که متفاوت بود و به شدت مرگبار... حاج احمد که از دور متوجه اوضاع شد فریاد زد: «ماسک هایتان را بزنید! بمباران شیمیایی است» اما دیگر دیر شده بود، نه از صدای سنگین هواپیما خبری بود و نه از بمباران. همان ۲ بمب شیمیایی کار خودش را کرده بود. حاج احمد اما لحظه ای درنگ نکرد، همکارانش را صدا زد و ماسک زده به سمت رزمندگان رفتند تا به وضعیت شان رسیدگی کنند. وضعیت رسیدگی به رزمندگان سخت و سخت تر می شد. بالاخره جوان های همراه حاج احمد یکی یکی به سمت سنگرها بازگشتند اما از حاج احمد خبری نشد؛ هر چه این طرف و آن طرف رفتند پیدایش نکردند تا این که یکی از رزمندگان که جوانی ۲۰ و چند ساله بود، بلند شد و در حالی که ماسک را از صورتش برمی داشت، هق هق کنان گفت: «حاج احمد شهید شد؛ او ماسکش را به من داد و خودش رفت تا به دیگران کمک کند! فکر کردم برگشته اما...»
مارش افتخار برای شهیدان امدادگر
در دوران ۸ سال دفاع مقدس چهره هایی ماندگار بروز و ظهور یافتند که هر کدام خاطرات فراوانی از آن ایام دارند. چهره هایی که گاه گمنام ماندند و هیچ کس سراغی از آنان نگرفت. یکی از همین گروه ها، امدادگران و پزشک یاران هلال احمر هستند که چه در دوران جنگ تحمیلی و چه بعد از آن نقش بسیار تأثیرگذاری ایفا کردند؛ نقشی که هنوز هم از آن کمتر گفته می شود. از همین روی افتخار همنشینی با تعدادی از امدادگران پیشکسوت هلال احمر خراسان رضوی را یافتیم که دلی پر از خاطره و البته درد داشتند. خاطراتی که بعضی هایش تلخ و بعضی دیگر شیرین است و حلاوتی به یادماندنی در ذهن بر جای می گذارد. هلال احمر خراسان در دوران جنگ تحمیلی بیش از ۴ هزار نفر را به عنوان امدادگر و پزشکیار به مناطق جنگی اعزام کرده است که از این بین حدود ۳۳ نفر به افتخار شهادت نایل آمدند؛ افرادی که هر چند گمنام بودند و هستند اما فرشته های نجات دفاع مقدس نام گرفتند.
یک روز سخت در جزیره مجنون
قرار ما دفتر جمعیت هلال احمر خراسان رضوی بود؛ برخی از پیشکسوتان این جمعیت که سال ها عاشقانه خدمت کرده و حالا بازنشسته شده اند، یکی یکی می آمدند تا مروری داشته باشند بر روزهای پرخاطره دفاع مقدس... «وردیان» یکی از همین یادگاران قدیمی هلال احمر است؛ فردی که در دوره جوانی با شرکت در دوره های مختلف آموزشی ابتدا به عنوان پزشکیار و سپس امدادگر به جبهه های جنگ تحمیلی اعزام شد. او با شور و حال خاصی روایتگر خاطراتش می شود، گاهی هم گویی سفر می کند به آن روزهای دور و سکوت می کند و بعد اشک هایش را از بقیه پنهان می کند. می گوید: «بعد از این که دوره های ۸ ماهه پزشکیاری را گذراندم همیشه منتظر بودم که به جبهه اعزام شوم، اما می گفتند که به حضورت در پشت جبهه نیاز است؛ روزها گذشت و باز هم با اصرار من برای رفتن به جبهه موافقت نکردند تا این که بالاخره روزی خدا خواست و نوبت به من رسید تا به جبهه جنوب اعزام شوم؛ روزهایی پر از فراز و نشیب بود (مکث می کند) صحنه هایی از جلوی چشمانم گذشت که واقعاً دیدن آن سخت بود...»
وردیان صحبت هایش را با روایت خاطره ای ادامه می دهد: «حدود سال ۶۳ یا ۶۴ بود که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شدم و همراه با گردانی به جزیره مجنون رفتم؛ منطقه ای که زیر آب بود و پر بود از نیزارهای کوچک و بزرگ و چون رزمندگان در تمام مسیرهای آن منطقه مستقر بودند، هواپیماهای عراقی همیشه آن را بمباران می کردند. در یکی از روزهای آرام که سکوت، جزیره مجنون را فرا گرفته بود، همراه با تعدادی از امدادگران دیگر در سوله ای پزشکی که خودمان آن را بنا کرده بودیم، فعالیت می کردیم؛ ساعت حدود ۲ یا ۳ بعدازظهر بود و به همین دلیل بسیاری از رزمندگان مشغول استراحت بودند که به ناگاه سکوت جزیره مجنون شکست و هواپیمایی از دشمن، منطقه را بمباران شیمیایی کرد؛ یکی از بمب ها داخل آب افتاد (صحبت هایش قطع می شود و تنها هق هق هایش را می شنوم، بعد از چند ثانیه ادامه می دهد)، یکی دیگر از بمب ها در ۲۰ متری رزمندگان به زمین خورد؛ جایی که حدود ۸۰۰ تا ۹۰۰ نفر از رزمندگان مشغول استراحت بودند، واقعاً صحنه تلخی بود، واقعاً تلخ بود... وقتی بمب شیمیایی منفجر شد (باز هم تلاش می کند بغضش را لای صحبت هایش گم کند)، بلافاصله خودم را رساندم آن جا، تعداد اندکی از رزمندگان سرپا بودند و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر همان جا شهید شدند و بقیه هم مجروح بودند. من و بقیه امدادگران با تمام وجود سعی کردیم آن هایی را که مجروح شده بودند به پشت خط برگردانیم و آن هایی را هم که تحت تأثیر بمب شیمیایی قرار گرفته بودند در حوضچه ای شست و شو دادیم تا مشکلی برایشان پیش نیاید... خیلی روز سختی بود، هر وقت به آن فکر می کنم، تحت تأثیر قرار می گیرم.»
امدادگری که اسیر شد...
مجید نظری نیز یکی دیگر از همین امدادگران پیشکسوت است که سال ها عمرش را چه در زمان جنگ تحمیلی و چه بعد از آن صرف خدمت به رزمندگان، جانبازان و آزادگان ۸ سال دفاع مقدس کرده است. او حالا بازنشسته هلال احمر خراسان رضوی و البته استاد دانشگاه است و خاطرات بسیاری از دوران حضورش در جنگ تحمیلی به عنوان امدادگر دارد. نظری، یادگاری های زیادی هم از آن دوران به ارمغان آورده است؛ جانبازی و البته خاطراتی از دوران اسارت او خاطرات بسیاری چه از دوران جنگ تحمیلی و چه از زمان اسارت در حافظه دارد و مجموعه آن را در کتابی به چاپ رسانده است اما در این هم کلامی چند خاطره کوتاه را برای ما روایت می کند: «در یکی از عملیات ها وقتی بچه ها به میدان مین رسیدند، نمی دانم چه شد که ناگهان یک مین منور منفجر شد، وضعیت طوری بود که اگر مین منور عمل می کرد، عملیات لو می رفت و قاعدتاً عده زیادی از رزمندگان شهید و مجروح می شدند، در همین احوال یکی از رزمندگان خیلی سریع کلاه آهنی خود را روی مین منور گذاشت اما شدت گرمای آن به حدی بود که نتوانست با دست هایش آن را نگه دارد و در نهایت بدن خود را روی مین انداخت و دلاورانه و عاشقانه شهید شد تا عملیات لو نرود.»
نظری در ادامه از ماجرای اسارتش این چنین می گوید: «در منطقه میمک در محاصره دشمن قرار گرفتیم و من در کنار تعدادی از مجروحان بنا به تعهد امدادگری مقاومت می کردم و همچنان مشغول پانسمان و مداوای رزمندگان مجروح بودم... اوضاع سختی بود و دشمن ما را محاصره کرده بود، اوضاع مجروحان هم وخیم تر می شد و کار ما را سخت می کرد، به هر حال ماجرا طوری پیش رفت که در نهایت من به همراه تعدادی از مجروحان به اسارت درآمدم و با همان مجروحان در اسارت بودم و پس از ۶ سال به وطن بازگشتم.»
اگر نارنجک عمل می کرد
حجت الاسلام و المسلمین اسدا... اسدی مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در جمعیت هلال احمر خراسان رضوی نیز همراه دیگر این گفت وگوی ماست، او از دوران ۸ سال دفاع مقدس و حضور در جبهه های جنگ خاطره ای بیان می کند. وی که در آن دوران ۱۵ ساله و طلبه ای جوان بوده است، می گوید: «من در آن دوران به اتفاق یکی از دوستانم که مثل دو برادر و هر دو طلبه بودیم عازم جبهه شدیم، جالب این است که من و دوستم محمد برزگر هر دو در یک روز به دنیا آمده بودیم که به همین دلیل با هم خیلی رفیق بودیم، با یکدیگر در عملیات حصر آبادان در منطقه دارخوین حضور داشتیم و شب عملیات سوار یک دستگاه وانت، هم دوش سایر رزمندگان عازم خط شدیم. در مسیر بر اثر اصابت یک گلوله خمپاره متأسفانه خودروی ما واژگون شد و بچه ها به اطراف پرتاب شدند...در این حادثه عده ای مجروح شدند و دوست من محمد برزگر نیز به فیض شهادت نایل آمد، اما یک نکته قابل تأمل در آن شب این بود که من وقتی روی زمین پرتاب شدم دیدم نارنجکی که به کمر بسته ام کاملاً شکسته و له شده اما عمل نکرده است؛ آن نارنجک منفجر نشد و من نیز لیاقت شهادت نیافتم.» اسدی در ادامه صحبت هایش با اشاره به نقش و جایگاه امدادگران جمعیت هلال احمر در دوران ۸ سال دفاع مقدس می گوید: «نقش هلال احمر را در زمینه امدادرسانی دوران جنگ تحمیلی هنوز نتوانسته ایم بشناسیم؛ عزمی محکم و منسجم و سازمان یافته برای این منظور وجود ندارد. راهکار اساسی برای حفظ ارزش ها و تداوم راه انقلاب، ترویج فرهنگ ارزشی بسیج، ایثار، مقاومت، خدمت، وطن دوستی و تحقق شعارهای کشور است و باید فرهنگ دفاع مقدس را الگو قرار داد و آن را عملیاتی کرد.» وی می افزاید: «ایثارگران، شهدا و رزمندگان ما نمادهای الگویی، فکری و عملی آیندگان هستند و امروز شناخت صحیح و تحلیل وقایع از مهم ترین راهکارهای حفظ دستاوردهای دفاع مقدس است.»
هلال احمر و خانواده اسرا
یکی از بخش های دیگر فعالیت های هلال احمر که چه در زمان جنگ تحمیلی و چه سال های بعد از آن نقش زیادی در ارتباط با رزمندگان و خانواده های آنان داشت، واحد رسیدگی به امور اسرا و مفقودان بود. اکبر فانی که در زمان جنگ تحمیلی عهده دار مسئولیت این بخش در هلال احمر خراسان بود، در این نشست با ما همراه می شود و از آن روزها می گوید. فانی ابتدا از شکل گیری واحد رسیدگی به امور اسرا و مفقودان می گوید: «در زمان جنگ تحمیلی و با توجه به افزایش تعداد اسرا و مفقودان تصمیم گرفتیم واحد رسیدگی به امور اسرا و مفقودان را در هلال احمر خراسان رضوی تشکیل دهیم تا رابطی بین صلیب سرخ و خانواده های اسیران و مفقودان باشیم؛ خانواده رزمندگان به ما مراجعه می کردند و مشخصات رزمنده ای را که مدتی از او خبر نداشتند، اطلاع می دادند و ما نیز از طریق صلیب سرخ پیگیری می کردیم؛ کار سختی بود چون عوامل صلیب سرخ بی طرف نبودند و بیشتر جانب دشمن را می گرفتند، بنابراین علاوه بر همکاری با صلیب سرخ کمیسیونی داشتیم برای حمایت از اسرا؛ کمیسیونی متشکل از نمایندگان ارتش، سپاه، جهاد، استانداری و فرمانداری که وضعیت اسرا را رصد می کردیم و از وضعیت آنان اطلاع می یافتیم.» او ادامه می دهد: «عراقی ها اجازه نمی دادند که همه نامه های اسرا به دست ما برسد و بیشتر آن را سانسور می کردند یا نمی فرستادند، با این وجود برخی نامه ها به صورت رمزی فرستاده می شد که ما را در جریان وضعیت بد و آشفته اسیرانمان قرار می داد و از تغذیه نامناسب و شکنجه روحی یا جسمی شان می گفتند.» فانی سپس از نوع تعامل و ارتباط کارمندان و امدادگران بخش رسیدگی به امور اسیران و مفقودان هلال احمر با خانواده ها می گوید و یادآور می شود: «در خراسان رضوی حدود ۷ هزار اسیر و مفقود داشتیم که تعداد خانواده هایی که درگیر این موضوع می شدند نیز زیاد بود، خانواده هایی که داغدار بودند و حق داشتند که ناراحت باشند و به همین دلیل ما تمام تلاشمان را می کردیم تا با ملایمت و مهربانی آن ها را آرام کنیم و خبر خوبی از عزیزشان که مفقود یا اسیر شده بود به آن ها بدهیم.»
خوشحالی خانواده رزمندگان
او صحبت هایش را این گونه ادامه می دهد: «تا قبل از اعلام اسارت رزمندگان، خانواده ها در بلاتکلیفی بودند و بیشتر رنج می بردند اما وقتی خبر اسارت را به خانواده های آنان می دادیم از بلاتکلیفی درمی آمدند و با خوشحالی خانواده رزمندگان ما نیز خوشحال می شدیم.»
فانی سپس به تشکیل ستاد آزادگان برای رسیدگی به امور آزادگان دفاع مقدس بعد از دوران جنگ تحمیلی اشاره می کند و یادآور می شود: «بعد از پایان دوران دفاع مقدس قرار شد اسرا مبادله شوند که به همین دلیل ستاد استقبال از اسرا را تشکیل دادیم و در آن زمان شهید بزرگوار شوشتری نیز حضور داشت و کمک های زیادی کرد؛ وقتی آزادگان به وطن بازمی گشتند صحنه هایی می دیدم که واقعاً عجیب و باورنکردنی بود؛ اولین حرکت آن ها بعد از پیاده شدن از هواپیما سجده بر خاک وطن بود.
به هر حال بعد از بازگشت آزادگان به کشور تصمیم گرفته شد که ستاد آزادگان تشکیل و طی اقداماتی به آزادگان و خانواده هایشان رسیدگی شود.»
ماجرای کودک ۴ ساله و پدر اسیرش
سلیمه فریدی نیز که به عنوان مددکار در واحد رسیدگی به امور اسیران و مفقودان فعالیت می کرد و ارتباط بسیار نزدیکی با خانواده اسرا داشت، در این گفت وگو به ما می پیوندد و خاطراتی از روزهای حضورش در هلال احمر و ارتباط با خانواده های اسیران را روایت می کند.
او می گوید: «پس از این که خانواده ای از رزمندگان دفاع مقدس اطلاع می داد که از رزمنده خود بی خبر است، ما موضوع را پی گیری می کردیم؛ اگر از اسارت رزمنده ای اطلاع می یافتیم به خانواده اش اعلام می کردیم و نامه های آن ها را هم تحویل خانواده هایشان می دادیم. روزی یک خانم به همراه کودکی ۴ ساله به هلال احمر آمد و اعلام کرد که مدتی است از همسرش که رزمنده دفاع مقدس است خبری ندارد. ما به او قول پیگیری دادیم تا این که مدتی بعد صلیب سرخ فهرست جدیدی از اسرا را اعلام کرد که نام همسر این خانم نیز در آن بود؛ به او اطلاع دادیم و بعد از چند ساعت به همراه فرزند ۴ ساله اش به هلال احمر آمد. کمی با این کودک ۴ ساله اش هم صحبت شدم، پرسیدم که آیا امضای پدرش را می شناسد که پاسخ مثبت داد، من هم نامه ای را که پدرش فرستاده و از طریق صلیب سرخ به ما رسیده بود به او نشان دادم؛ همین که امضای پدرش را دید دست هایش را روی صورتش گذاشت و آرام آرام گریه کرد. بعد از مدتی که آرام شد، نامه را گرفت و برای پدرش نقاشی کشید و ما نیز آن را به پدرش رساندیم... این واقعاً خاطره ای فراموش نشدنی بود.»
فریدی خاطره دیگری هم از بازگشت آزادگان تعریف می کند و می گوید: «۳ ماه مانده به آزادی اسرا خوابی دیدم که آرامش عجیبی به من داد؛ با دیدن این خواب مطمئن بودم که اسیران به زودی آزاد می شوند و این گونه هم شد و ۳ ماه بعد اولین گروه اسرا آزاد شدند و به وطن بازگشتند.»