گفت و گو با سرهنگ جواد نظام پور درباره یکی از عملیات های دفاع مقدس
تعداد بازدید : 0
وقت نماز توپخانه بعثی ها فعالتر می شد
نویسنده : عبدالهی
یادگاریهای بمبهای شیمیایی هنوز چشمها را می سوزاند
نامش در شناسنامه جاوید است اما همه او را جواد صدا می کنند. «جواد نظام پور» در سال 1358، حدود 19 سال داشت که با شروع غائله کردستان، در رکاب شهید محمود کاوه از مشهد عازم منطقه عملیاتی غرب شد. او در همه سلسله عملیات این منطقه، همراه کاوه و دیگر همرزمانش بود تا این که جنگ تحمیلی آغاز و او نیز همراه با لشگر ویژه شهدا راهی جنوب شد. برای دیدار با او عازم منزل شخصی اش شدم. صحبت هایمان در آن عصر به یادماندنی حدود 3 ساعت به طول انجامید. از او خواستم تا بیشتر از ناگفته های جنگ سخن بگوید. چیزهایی که در آن سال ها تجربه کرده اما از آن ها چندان سخنی به میان نیامده است. خاطراتش را با سخن گفتن از عملیاتی آغاز کرد که به گفته او نام و نشانی از آن باقی نمانده است ...
سال 59؛ اهواز؛ شهر شوش دانیال
زمستان سال 59 بود که به عنوان بسیجی عازم جنوب شدم. در آن زمان خط دفاعی ایران بعد از رودخانه کرخه احداث شده بود و نیروهای ما در آن جا خاکریز زده بودند. برنامه این بود که تلاش کنیم خط دفاعی مان را حدود 8 کیلومتر جلوتر ببریم و از شهر شوش دور کنیم. بخشی از مسئولیت این کار به بچه های ستاد خراسان واگذار شد. یادم هست در آن زمان شهید نورا... کاظمیان رئیس ستاد نیروهای خراسان بود. 200 نفر را برای انجام این عملیات انتخاب کردند و ما راهی منطقه شدیم. برای انجام ماموریت باید از رودخانه کرخه عبور می کردیم. تنها وسیله ما برای عبور از آب یک قایق موتوری چوبی بود که نمی توانست در هر بار بیشتر از 8 رزمنده را جابه جا کند. گروه 60 نفره بچه های خراسان که از آب عبور کردند، حرکت در خشکی را آغاز کردیم. حدودا ۴-۳ ساعت مسیر را پیاده ادامه دادیم تا به تپه های بعد از شوش رسیدیم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که به سرعت خود را لابه لای دره ها پنهان کردند تا کمی استراحت کنند.
یک ماه بدون پشتیبانی
حدود یک ماه در همان منطقه مستقر بودیم. غذای مان فقط کنسروهای لوبیایی بود که اندازه اش مشابه کنسروهای ماهی امروز بود. تازه هر کنسرو هم برای ۲ نفر بود. نانمان هم نان خشک یزدی بود. شاید باور نکنید اما آب خوردن هم نداشتیم. به همین دلیل بچه ها تصمیم گرفتند زمین را در همان منطقه حفر کنند تا به آب برسیم. بچه ها حدود 24 متر زمین را کندند تا به آب رسیدند. بعد از آن توانستیم یک حمام سیار هم احداث کنیم تا بچه ها استحمام کنند. جالب این که توانسته بودیم به آب دست پیدا کنیم اما حتی یک ظرف کوچک نداشتیم که آب را درآن نگهداری کنیم. قمقمه ها هم آن قدر کوچک بود که نمی شد آب زیادی در آن نگه داشت. به همین دلیل بود که بعضی از بچه ها از فرط تشنگی از حال می رفتند. شرایط مان خیلی سخت بود. فکر می کردیم نیروهای پشتیبانی ما را فراموش کرده اند.
تا این که ...
یک وعده غذای گرم
یک روز در کمین های خود نشسته بودیم که ناگهان محموله ای از غذاهای گرم به خط رسید. به هر 2 رزمنده یک پلاستیک تحویل دادند. نان بود و قورمه سبزی و پیاز تازه. آن قدر خوشحال شده بودیم که نمی دانستیم چه طور شروع به خوردن کنیم. از آن به بعد هر روز غذای گرم داشتیم. گفتند یک نیکوکار دزفولی تقبل کرده است تا زمانی که ما در منطقه هستیم، هر روز برای ما غذا بفرستد. زنان دزفولی هم غذا را می پختند و با کمک بچه های پشتیبانی به ما می رساندند.
غروب های دلگیر دزفول
عراقی ها محل استقرار ما را شناسایی کرده بودند و گاهی اذیتمان می کردند. مدت زمان زیادی از استقرار ما گذشته بود و به همین دلیل پرنده هایی که برای خوردن باقی مانده غذاها بالای سر ما پرواز می کردند، نشانه ای شده بودند که عراقی ها محل ما را شناسایی کنند. یادم هست همیشه زمان غروب آفتاب، چون عراقی ها می دانستند که بچه ها برای وضو گرفتن و خوانده نماز کمین ها را ترک می کنند، توپخانه خود را فعال و ما را گلوله باران می کردند. به همین دلیل غروب های دزفول برای من غروب های دلگیری بود.
مدتی که در آن منطقه بودیم با این که مهمات و تجهیزات زیادی نداشتیم اما بیکار نمی نشستیم. بچه ها تصمیم گرفته بودند دست به کارهایی بزنند که عراق را وادار به واکنش کنند تا مهمات هدر دهد. یادم هست آن روزها به دلیل نزدیکی ما به نیروهای عراقی، ما صدای آن ها را به خوبی می شنیدیم اما بچه های ما آرام صحبت می کردند که خدای نکرده صدایشان به عراقی ها نرسد و جایمان لو برود. شهید ابوالفضل رفیعی که طلبه جوانی بود به ما می گفت «چرا آرام صحبت می کنید؟ بلند صحبت کنید که عراقی ها بفهمند ما هم این جا حضور داریم». بعضی شب ها هم بلند بلند دعای توسل می خواندیم که عراقی ها را با صدایمان بیشتر بترسانیم. بچه ها سفارش کرده بودند که برایمان چند بلندگو و سیم سیار بیاورند. برای تامین برق آن هم باتری ماشین فرستاده بودند که صدای موتور برق برایمان دردسرساز نشود. از آن بلندگوها هم برای پیام دادن به عراقی ها استفاده می کردیم.
پیام های عربی ما و پیام های فارسی عراقی ها
رزمنده هایی که به زبان عربی مسلط بودند پیام های امام (ره) را برای عراقی ها می خواندند. آن ها هم حسابی به هم می ریختند و کلی از مهمات شان را برای ساکت کردن ما هدر می دادند. یادم هست بعد از چند روز آن ها هم تصمیم گرفتند برای اجرای پروژه ای مشابه، بلندگو نصب کنند و رزمنده های ما را از ادامه مقاومت منصرف کنند. آن زمان پنیر و قند و شکر در ایران کوپنی بود، برای همین عراقی ها که فکر می کردند می توانند از این مشکل معیشتی مردم ایران سوء استفاده کنند، این گونه پیام هایی می دادند: «مزدوران خمینی، ما به شما نان می دهیم، قند و شکر می دهیم، پنیر می دهیم، به ما بپیوندید».
اولین گلوله آرپی جی عمرم را شلیک کردم
بعد از استقرار کامل ما برنامه عملیات مشخص شد. قرار بود ما 200 نفر تمام طول 30 کیلومتری مرز را پوشش دهیم و در زمان معین عملیات را آغاز کنیم. کل تجهیزات ما 8 جعبه مهمات بود و چند آرپی جی. بهتر است بگویم از نظر نظامی واقعا چیزی در دست نداشتیم. تجربه های بچه ها هم خیلی کم بود. قرار شد در 4 گروه 30 نفره و از 4 محور به عراق پاتک بزنیم. آن زمان من یکی از آرپی جی زن های گروه بودم.
شاید باور نکنید اما در روزهای اول جنگ به دلیل این که از نظر منابع مالی و مهمات جنگی در مضیقه بودیم اصلا فرصتی نشده بود که ما حتی برای یک بار به صورت آزمایشی گلوله آرپی جی شلیک کنیم. فقط در کلاس های تئوری آرپی جی را دیده بودیم و یاد گرفته بودیم با آن چطور کار کنیم. آن زمان پول هر گلوله آرپی جی 7 هزار و 500 تومان بود و هیچ کدام از رزمنده ها دلشان نمی آمد برای آموزش و تست آن ها را شلیک کند. من برای اولین بار در آن عملیات دست به آرپی جی شدم. تانک عراقی حدودا در فاصله 120 متری بود که گلوله را شلیک کردم. بعد از شلیک گلوله آن چنان گرد و خاکی بلند شد که دیگر نمی توانستم چیزی را ببینم. برگشت موج انفجار در داخل سنگر تمام فضا را غبار آلود کرده بود. چند لحظه ای گذشت اما خبری از انفجار نشد. چشم هایم را به سختی باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. ناگهان متوجه شدم از داخل تانکی که به آن شلیک کرده بودم دود بلند شد. همان لحظه 3 نیروی عراقی از داخل تانک بیرون آمدند. لباس هایشان آتش گرفته بود و روی خاک غلت می زدند. آتش که خاموش شد از زمین برخاستند و تسلیم شدند.
کمک آرپی جی زن 14 ساله
از اولین پرتاب گلوله آرپی جی که حرف می زنم ناخودآگاه خاطرات رحیم زاده به یادم می آید. رحیم زاده نوجوان 14 ساله ای بود که کمک آرپی جی زن من بود. با هم از مشهد اعزام شده بودیم. همیشه کنار هم بودیم و او گلوله های آرپی جی را حمل می کرد. آن روز بعد از زدن تانک منتظر بودم تا رحیم زاده گلوله بعدی را به من تحویل بدهد اما هرچه منتظر ماندم از او خبری نشد. کمی به عقب برگشتم تا شاید پیدایش کنم.
دیدم روی زمین نشسته و دو دست خود را روی خاک و سرش را روی دستانش گذاشته است. لبخندی زدم و فکر کردم از ترس شلیک گلوله های عراق خودش را مخفی کرده است. این اتفاق خیلی عجیب نبود. خیلی از بچه ها تجربه میدان جنگ نداشتند و در زیر رگبار توپخانه های عراق کمی مضطرب می شدند.
صدایش زدم اما جوابی نداد. کنارش نشستم تا کمی نوازشش کنم و به او آرامش دهم تا از اضطرابش بکاهم. با دست تکانش دادم، صورتش چرخید و دیدم گلوله ای درست به وسط پیشانی اش اصابت کرده است...
بعد از آن نبرد 2 بالگرد ما با 3 هلی کوپتر عراقی وارد نبرد هوایی شدند. خوشبختانه بالگردهای ما موفق عمل کردند و بعد از زدن بالگردهای عراقی وارد خط دشمن شدند. ما هم پیش روی کردیم و دشمن در آن منطقه زمین گیر شد.
امکان تماس با خانواده های مان را نداشتیم
از سرهنگ کاظمی می پرسم بچه های جنگ چقدر فرصت پیدا می کردند که با خانواده های شان تماس بگیرند و او می گوید: خیلی ها فکر می کنند بچه های جنگ خانه و خانواده ای نداشتند و برای تفریح و وقت گذرانی عازم جبهه شده بودند. اما ما که آن جا بودیم می دیدیم که بسیاری از رزمنده ها همسر و فرزندان خود را تنها گذاشته و برای دفاع از میهن به جنگ آمده اند. در طول مدت3 ماهی که در خط شوش بودیم فقط 2 بار توانستیم تا اهواز بیاییم تا با خانواده هایمان تماس بگیریم. یادم هست با این که می دانستم مادرم چشم انتظار تماس من است باز هم نتوانستم در طول آن 3 ماه با او تماس بگیرم. آن دو باری هم که به اهواز آمدیم آن قدر صف های مخابرات شلوغ می شد که باید از ابتدای صبح در صف می ایستادم تا نوبت به ما برسد. من هم در صف ایستادم اما باز هم نوبت به من نرسید. روزهای اول جنگ شرایط خاصی داشت. خیلی چیزها برای ما تعریف نشده بود. مثلا از نامه و نامه نگاری هم خبری نبود که بتوانیم لااقل چند خطی برای خانواده های مان بنویسیم و خیال آن ها را راحت کنیم. یادم هست در عملیات غرب، زمانی که حدود 100 روز در شهر بانه مستقر بودم نتوانستم با مادرم تماس بگیرم. آخر در آن جا مخابرات به این که ما رزمنده ایم یا نه کاری نداشت. پول تلفن هایش را می گرفت. یادم هست که باید برای هر دقیقه تماس 3 تومان پول می دادیم و ما هم پول کافی برای پرداخت هزینه تلفن نداشتیم. تازه بماند که من باید با منزل دایی ام در مشهد تماس می گرفتم و منتظر می ماندم تا مادرم از چند کوچه پایین تر برای صحبت به آن جا بیاید. آخر ما در خانه خودمان تلفن نداشتیم.
دریافت حقوق در اتاق در بسته
از او می پرسم یعنی حقوقی دریافت نمی کردید و او پاسخ می دهد: هیچ یک از رزمنده ها برای پول به جنگ نیامده بود. بچه ها حقوق که نمی خواستند هیچ، از جیب شان هم برای دفاع از کشور خرج می کردند. یادم هست آن زمان هر یک از بچه های سپاه ماهیانه 2 هزار تومان حقوق دریافت می کردند. اما این طور نبود که حسابی داشته باشیم و پول را به حساب مان واریز کنند. زمان پرداخت حقوق، پول را در اتاقی در بسته می گذاشتند و بچه هایی که به پول نیاز مبرمی داشتند خودشان می رفتند و به اندازه نیازشان بر می داشتند. بالاخره بعضی از بچه ها نان آور خانه بودند و باید برای تامین هزینه های زندگی خانواده خود فکری می کردند. با این وجود باز هم بخشی از پول باقی می ماند که در کارهای دیگر هزینه می شد. این که می گویم بچه ها از دارایی خودشان هم برای جنگ هزینه می کردند دروغ نیست. خاطرم هست یکی از رزمنده ها با خودروی شخصی اش به منطقه آمده بود تا در صورت نیاز از آن استفاده شود. نکته جالبش هم این بود که خودش پشت خودرو نمی نشست، بلکه آن را به رزمنده های دیگر می داد تا نکند خود او به دلیل احساس مالکیت در استفاده کامل و کافی از خودرو کوتاهی کند.
این قضیه فقط در مورد خودرو نبود. خیلی از بچه ها لباس های نظامی را هم به تن نمی کردند که نکند با کمبودی مواجه شویم. آن ها لباس شخصی خودشان را که همراه داشتند می پوشیدند. بقیه هم همان یک دست لباسی را که تحویل گرفته بودند به تن می کردند و به همین خاطر بود که اگر به عکس های سال های اول جنگ نگاه کنید می بینید که اکثر لباس های بچه ها کهنه بود.
انبارهای سلاح عراق نیازهای ما را هم تامین می کرد
شاید برایتان جالب باشد بدانید که رزمنده های ما بخش عمده ای از مهمات و اسلحه خود را از عراقی ها می گرفتند. یادم است ما در عملیات والفجر 2 به یکی از انبارهای تسلیحات عراق دست پیدا کردیم که 12 هزار تفنگ کلاش تر و تازه در آن انبار شده بود. بسیاری از انبارهای دیگر عراق هم به دست بچه های ما افتاد. آن قدر کمک های جنگ افزاری کشورهای دیگر به عراق زیاد بود که در واقع بسیاری از نیازهای تسلیحاتی نیروهای ما هم از دست یابی به این انبارها تامین می شد و ما فقط مهمات می خریدیم.
جاسوسی هواپیماهای آواکس آمریکایی
سرهنگ نظام پور از جاسوسی هواپیماهای آمریکایی و فعالیت منافقین هم خاطراتی دارد:بعد از عملیات کربلای 4، کارهای اطلاعاتی عراق که توسط آمریکایی ها انجام می شد خیلی قوی شده و بارها پیش آمده بود که از برنامه ریزی های ما مطلع می شدند و عملیات لو می رفت. بی راه نیست اگر بگویم در زمان جنگ بیشترین آسیبی که به نیروهای ما ایجاد شد از جانب منافقینی بود که در کار ما خلل وارد می کردند. هواپیماهای آواکس آمریکایی هم مدام در آسمان ایران پرواز نامحسوس داشتند و به بررسی عملکرد نیروهای ما می پرداختند. آن ها همه راهکارهای عملیاتی ما را به عراقی ها خبر می دادند. دلیل مشکلات ما در عملیات کربلای 5 هم همین موضوع بود و عراقی ها توانستند در کمتر از 3 یا 4 ساعت، تمامی زحمات 6-5 ماهه ما را هدر دهند و نابود کنند. به همین علت بچه های واحد اطلاعات عملیات بسیار حساس تر از قبل عمل می کردند. حتی زمانی که می خواستیم نیروهای جدید را به منطقه عملیات انتقال دهیم، به هیچ کدام از آن ها نمی گفتیم که قرار است کجا اعزام شوند. شاید باورتان نشود اما روی کامیون هایی که بچه ها را انتقال می دادند هم چادرهای ضخیمی کشیده می شد که مسیر حرکت لو نرود. اصلا معلوم نبود قرار است در کدام منطقه عملیات داشته باشیم. اما مقاومت عراقی ها هم خیلی شدید شده بود. آن ها خطوط مقاومتی خاصی را پشت سر هم و در مقابل ما چیدمان کرده بودند که به راحتی امکان نفوذ به آن نبود. از طرف دیگر ما مطلع شده بودیم که برنامه ریزی عراق به گونه ای است که به هیچ یک از نیروهایش اجازه عقب نشینی نمی دهد. شرایط نظامی ویژه ای در ارتش عراق حکم فرما شده بود به گونه ای که اگر نیروهای خط مقدم آن ها تصمیم به عقب نشینی می گرفت توسط نیروهای خط عقب تر به گلوله بسته می شد. بنابراین آن ها چاره ای جز ایستادگی نداشتند و با چنگ و دندان مقابل ما می جنگیدند.
خاطره تلخ حمله شیمیایی عراق
جواد نظام پور که در عملیات کربلای 5 در کنار بسیاری از همرزمانش مورد حمله شیمیایی عراق قرار گرفته است از آن روزها خاطراتی را در ذهن دارد که به هیچ وجه فراموش نمی شود.
در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه، ایران تصمیم گرفته بود بصره را بگیرد و جنگ را به پایان برساند. آن زمان امکانات و تجهیزات ما بسیار مناسب بود و به راحتی می توانستیم این کار را انجام دهیم. فقط واحد ادوات ویژه شهدا به تنهایی هزار و 200 نیروی رزمنده داشت و می توانست در حد یک تیپ وارد عملیات شود. یکی از مشکلات ما در آن عملیات این بود که فضای خشکی در منطقه شلمچه بسیار محدود بود و ناگزیر بودیم برای عبور از آب، پل های خیبری بزنیم. در آن زمان هر روز قطارهای حامل سنگ از دزفول راهی شلمچه می شد تا در کنار کمپرسی های شن، روند ایجاد پل روی آب را سرعت ببخشد. عملیات آغاز شد و ما ۲ جزیره عراق را هم فتح کردیم. آن جا بود که عراقی ها تصمیم به استفاده از سلاح های شیمیایی گرفتند. متاسفانه تقریبا همه بچه هایی که در آن عملیات بودند شیمیایی شدند، به گونه ای که برای مدتی 10 هزار تخت تعبیه شده در کارخانه نورد اهواز که محل استقرار مصدومان بود پر از بچه های شیمیایی عملیات کربلای 5 بود. با وجود این که این عملیات برای ما موفقیت آمیز بود اما استفاده عراق از سلاح شیمیایی آن را به خاطره ای تلخ تبدیل کرد که آثارش تا سال های سال باقی مانده است و خواهد ماند. من هم مثل بسیاری از هم رزمان در آن عملیات شیمیایی شدم. تا چند سال پیش سرفه های ناشی از حمله شیمیایی عراق دست از سرم بر نمی داشت اما خوشبختانه چند وقتی است که حالم بهتر شده است. یادم هست در آن عملیات شهید محراب، سردار ایافت و سردار منصوری همراه ما بودند. آن ها هم به شدت شیمیایی شده بودند اما نمی توانستند مدیریت عملیات را رها کنند. با این وجود حال شان آن قدر خراب شده بود که به اجبار آن ها را به عقب منتقل کردیم. گازهای شیمیایی عراق به گونه ای بود که چشم را کور می کرد. به همین خاطر سردار منصوری و سردار ایافت بعد از آن عملیات به مدت 2 ماه در اتاقی با شرایط تاریک مطلق تحت درمان قرار گرفتند که چشم های خود را از دست ندهند. با این وجود اگر امروز هم آن ها را ببینید متوجه می شوید که چشمهای شان کمی آسیب دیده است. در نهایت عملیات کربلای 5 برای ما موفقیت آمیز بود. برنامه ریزی های ما در عملیات های کربلای 4 و 5 آن قدر پیچیده و مهندسی شده بود که با گذشت سال های بسیار از آن زمان، همچنان در بسیاری از کشورهای جهان به عنوان الگوهای نظامی تدریس می شود.
دفاع مقدس از همان روز اول پیروزی انقلاب آغاز شد
از او می خواهم تا درباره روزهای اول دفاع مقدس و عملیات های منطقه غرب بیشتر سخن بگوید: به اعتقاد من دفاع مقدس از همان روز اول پیروزی انقلاب آغاز شد. نیروهای ساواک در روزهای اول انقلاب مردم را آزار و اذیت می کردند و لازم بود که برای برقراری امنیت نیروهای خودی وارد صحنه شوند. به همین خاطر بچه های مشهد مدیریت کلانتری ها را بر عهده گرفتند. ما هم شب تا صبح گشت می زدیم و از شهر مراقبت می کردیم، روزهای سختی بود. آن زمان ماموریت برخورد با ناآرامی های خلق ترکمن در گنبد کاووس هم به عهده بچه های مشهد گذاشته شد که به خوبی از عهده آن بر آمدند. غائله خلق عرب هم یکی دیگر از مشکلات آن روزها بود که با مدیریت تیمسار مدنی ختم به خیر شد. اما غائله کردستان یکی از دشوارترین شرایط را برای کشور ایجاد کرده بود. حضور چریک های فدایی و منافقین در آن منطقه هم بسیار خطرناک بود. علت آن هم این بود که بازرگان بعد از تشکیل دولت موقت دستور داده بود که نظامیان در همه استان ها بومی باشند و حالا که به پیروزی رسیده ایم نیازی نیست نیروهای سپاه و ارتش در شهرهای دیگر کشور خدمت کنند. بنابراین توافق شد سپاه منطقه کردستان را ترک کند. قبل از آن زمان هم درگیری های کردستان زیاد بود اما بچه های دکتر چمران موفق شده بودند آرامش را به کردستان باز گردانند و مدیریت منطقه را به دست بگیرند. سپاه هم در آن جا مستقر شده بود تا ثبات را به منطقه بازگرداند. اما بعد از تصمیم دولت موقت و خروج سپاه اوضاع دوباره ناآرام شد و منافقین اقدامات انتحاری علیه نظام را آغاز کردند. رفع مشکلات کردستان برای بار دوم کار بسیار دشواری بود اما خوشبختانه موفق به انجام آن شدیم. هرچند که رزمنده های بسیاری در این راه شهید شدند.
شهادت بروجردی؛ تلخ ترین خاطره
بیان خاطره هایی از رزمندگان دفاع مقدس، آن قدر جذاب و شنیدنی است که با وجود طولانی شدن مدت گفت و گو با جواد نظام پور از او می خواهم به تلخ ترین خاطره ای که در ذهنش باقی مانده است اشاره کند. خاطره تلخش مربوط به شهادت شهید بروجردی است:در منطقه غرب با شهید کاوه و شهید بروجردی هم رزم بودیم. هر دوی آن ها دوست داشتنی بودند اما کاوه در عملیات ها با هیچ فردی شوخی نداشت و همین جدیت او باعث می شد رزمنده ها در مقابل او کمی مضطرب باشند. حتی شهید کاوه با من که فرمانده گردان او بودم هم بارها به تندی برخورد کرده بود. اما شهید بروجردی روحیه آرام تری داشت و ارتباطم با او صمیمانه تر بود. به خاطر دارم بعد از این که غائله کردستان آرام گرفت یکی از ساختمانهای منطقه را که در اختیار جهاد سازندگی بود برای احداث پادگان در نظر گرفتیم. من و چند تن از رزمنده ها منطقه را به خوبی شناسایی و موقعیت آن را تایید کردیم. با این وجود قرار شد شهید بروجردی نیز برای آخرین بار از این ساختمان ها بازدید داشته باشد. آن ها با دو خودرو به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردند. منافقان که از رفت و آمد ما در آن منطقه حدس هایی زده بودند، مین های ضد تانک را در مسیر رسیدن به ساختمان های جهاد قرار داده بود. وقتی شهید بروجردی و همراهان او نزدیک منطقه می شوند، خودروی اول بدون هیچ آسیبی از کنار مین ها عبور می کند اما خودروی شهید بروجردی و تعدادی از رزمنده ها پس از برخورد با مین متلاشی می شود. قدرت مین های ضد تانک آن قدر زیاد بود که اثری از اجساد شهدا به جای نمانده بود. آن روز برایمان روز تلخی بود. آن قدر تلخ که محمود کاوه هم که به ندرت می شد اشک های او را دید، از شدت ناراحتی فریاد می زد و می گریست.