گفت و گو با محمد حسن نوری نیا؛ طلبه ای که سالها در اسارت بود
تعداد بازدید : 0
چشمانم را که باز کردم دیدم سرباز عراقی بالای سرم گریه میکند
نویسنده : مهین رمضانی
بهلول ۱۷ ساله در اسارت
وقتی با او تماس گرفتم و از او برای مصاحبه اجازه خواستم قبول کرد اما وقت آن را برای یکی دو روز بعد تعیین کرد. وقتی برایش توضیح دادم که فرصت ندارم گفت: همین امروز که مصادف با سالروز شهادت حضرت امام صادق(ع) است می تواند وقت بگذارد.
ساعت 16:30 به دفتر روزنامه آمد. می گفت: من محمدحسن نوری نیا جزو طلبه هایی هستم که مدتی در اسارت عراق بودم و به دلیل زیاد شدن مشکلات کلیوی و تشدید درد نمی توانم در هوای گرم ملبس باشم به همین دلیل با لباس شخصی آمده ام.
سخن خود را با بیتی از مولانا شروع کرد؛
ما بها و خون بها را یافتیم/سوی جان کندن همی بشتافتیم
جنگی بر کشور ما تحمیل شد که عزت و شرافت و استقلال و هویت مذهبی و ملی مان را به خطر می انداخت. جنگی که با هدف نابود کردن زیرساخت های اعتقادی و تسلط بر منابع اقتصادی بر ملت ما تحمیل شد. این بار جنگ متفاوت بود؛ همان طور که فرماندهی آن هم متفاوت بود و بر عهده مردی الهی گذاشته شد که از جنگ به عنوان یک وسیله برای خونریزی و مرعوب کردن دشمن استفاده نمی کرد بلکه جهاد در راه خدا را مقدس می شمرد و معتقد بود: مبارزه وقتی مقدس است که از باورهای دینی دفاع شود.
همین امر دلیل موفقیت مان در جنگ بود. همین باورها و ایستادگی برآن بود که- با وجود نابرابری در سلاح و تجهیزات و پشتیبانی نظامی دیگر کشورها از عراق- باعث شد ما پیروز میدان باشیم و سرانجام صدام به دست همان هایی که او را علیه ما تحریک می کردند، از بین برود.
وقتی ما در اسارت بودیم خبر رحلت حضرت امام(ره) را شنیدیم. گفته هایش به این جا که رسید چشمانش پر از اشک شد. گویی تمام این ها را می گفت تا به این جا برسد و بغضش بشکند. اما همچنان با صلابت سخن می گفت. می گفت من در سخنرانی مهارت دارم. در اردوگاه اسرا هم به سبک شهید هاشمی نژاد و مرحوم فلسفی برای بچه ها سخنرانی می کردم به گونه ای که صدایم تا مقر عراقی ها می رفت اما هیچ وقت نتوانستند بفهمند چه کسی این گونه سخنرانی می کند.
وقتی از ماجرای اسارتش پرسیدم گفت: من تقریباً طلبه ۱۸-۱۷ ساله ای بودم که وقتی امام جمعه بیرجند از مردم و روحانیون می خواست در جبهه حضور پیدا کنند با اجازه وی در همان نماز جمعه لباس روحانیت به تن کردم و به جبهه رفتم.
در پاتکی که عراق انجام داد در منطقه شرق دجله اسیر شدم. بی سیم چی که همراه من اسیر شده بود، فرصت نکرد که به من بگوید شهید کاوه خواسته است که من به قرارگاه و از آن جا به مهاباد بروم. از آن جا که عراقی ها شنود کرده بودند و اسم من (نوری) را شنیده بودند در بین اسرا به دنبال شخصی به نام نوری بودند. در بازجویی اول فامیل خود را گفتم و متوجه شدم که اوضاع به هم ریخت. در بازجویی دوم عده ای سرباز وظیفه سپاه با عنوان «پاسدار مشمول» معرفی می شدند، مترجم عراقی نتوانست این کلمه را درست ترجمه کند و همین امر باعث شد فرمانده عراقی تصمیم بگیرد همه اسرا را به شهادت برساند. در آن حال وضعیت من بسیار بغرنج بود. به دستم تیری اصابت کرده بود و جلوی چشمم ترکشی خورده بود. وضعیتم به گونه ای نبود که کسی به من توجه کند، کمی عربی می دانستم و در همان حال به فرمانده گفتم این ها سرباز وظیفه هستند، پاسدار نیستند. از من سوال کرد که عربی می دانم و از آن به بعد کار ترجمه را انجام می دادم و حرف بچه ها را طوری ترجمه می کردم که به ضررشان تمام نشود.
از من سوال کردند که عربی را از کجا یاد گرفتی، مصیبت من از آن جا شروع شد. از من سوال کردند که «نوری» تو هستی من که متوجه شدم آن ها به دنبال من هستند، گفتم: نوری را دیدم که به علت اصابت موشک به قایق کشته شد (در همان تک بچه ها با قایق به عقب برمی گشتند و عراقی ها به طرف قایق ها موشک پرتاب می کردند، آن ها قبول کردند که حرف من درست است.) و من از آن به بعد با فامیل جدم، خود را معرفی کردم تا اگر برای پدر و مادرم نامه ای نوشتم مشکلی پیش نیاید.
بعد از آن من ۴-۳ شب مرارت بار را پشت سر گذاشتم که بعضی از خاطراتم را نوشته ام و بخشی از آن را احتمالاً هیچ وقت نخواهم گفت.
وی در پاسخ به اصرارهای من برای بازگویی خاطرات افزود: فعلاً تصمیم ندارم بعضی چیزها را بگویم. دوست دارم بین من و خدا بماند.
نزدیک غروب آفتاب بود که اسیر شدم. در بازجویی اول، در همان حال نماز مغرب و عشایم را خواندم و شاید این جزو بهترین نمازهایم باشد.
در طول آن شب بارها من را برای بازجویی بردند به طوری که دیگر رمقی برایم نمانده بود و دائم بیهوش می شدم. من را به داخل اتاقی بردند، دست هایم به پشت بسته شده بود، مرا پرت کردند، نمی توانستم خودم را کنترل کنم سرم به دیوار خورد و بیهوش افتادم.
عراقی ها هنگام شکنجه ریش و شارب مرا کشیده بودند بهطوری که موی قسمت هایی از صورتم با گوشت کنده شده بود و خون می آمد، با این حال صورت من را جلوی دیگ آب جوش می بردند. کف پاهایم را با کابل زده بودند و پوست آن پاره شده بود و خون می آمد. وقتی من را می بردند برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. دیدم هر قدمی را که برداشتم جای پایم با خون نقش بسته است. جای پایی که هیچ وقت در تاریخ پاک نمی شود.
در زمان بازجویی بارها بیهوش می شدم و وقتی کمی به هوش می آمدم احساس می کردم که چیزی دندان ها و لبم و گوش هایم را می گزد بعدها متوجه شدم که شوک الکتریکی بوده است.روز بعد وقتی دوباره به هوش آمدم بسیار تشنه بودم. از من سوال کردند چه می خواهی. بین انتخاب آب و نماز مانده بودم. ...نمی دانستم... کمی مکث کردم و گفتم: می گذارید نماز بخوانم؟
یکی از اعضای گروهک منافقین که لباس نظامی عراقی بر تن داشت، گفت می روم از آقای بزرگ (که مقصودش افسر ارشد عراق بود) اجازه بگیرم.
دوباره از هوش رفتم. از صدای ریختن آب در لیوان به هوش آمدم. تشنه بودم شاید بیش از ۲۴ ساعت بود که از نوشیدن آب محروم بودم. او گفت: آب می خواهی؟ جلوی چشمم آب را در لیوان ریخت. هنوز صدای افتادن قالب های یخ در لیوان در گوشم هست. گفت آب می خواهی، باز هم... چه آزمایش عجیبی بود. بعضی جاها زبان به اختیار خودت نیست. احساس و عقل هم در اختیار خودت نیست. بلکه همه چیز در اختیار پروردگار است. با چشمانی که از تشنگی رمقی نداشت، نگاهی به لیوان و پارچ کردم. زبانم خشک بود و توان سخن نداشتم. گفتم: اگر امکان دارد بگذارید نماز بخوانم. من متوجه نبودم که آدم های دیگری هم صدای من را می شنوند.
باز او گفت: بگذار به آقای بزرگ بگویم...
سرم به زمین افتاد، لحظاتی طول نکشید که احساس کردم کسی بالای سرم گریه می کند. قطره اشکی روی صورتم ریخت.
چشمانم را باز کردم، دیدم سرباز عراقی است که هراسان دور و برش را نگاه می کند. ظرف آب گرمی آورده بود به من داد و گفت: آب بخور. من شیعه امیرالمومنین(ع) هستم، در بین ما پخش شده که روحانی اسیر شده است، می خواهد نماز بخواند و این ها اجازه نمی دهند.
چشمانم تار می دید و چهره او را به درستی تشخیص نمی دادم. مرد بلندقدی بود، گفت: بر کف این اتاق نماز بخوان.
در حالی که نه وضو داشتم و نه تیمم و دستانم از پشت بسته بود و رمقی هم نداشتم به نیت تیمم صورتم را روی خاک مالیدم در آن لحظه به یاد آوردم که چقدر خدا را دوست دارم. گفتم؛ خدایا اگر دستم به خاک نمی رسد که تیمم کنم، صورتم به خاک می رسد. آن را به خاک مالیدم به سمت قبله برگشتم نمازم را خواندم و فکر می کنم بین نماز از حال رفتم و دیگر چیزی به خاطر نمی آورم.
شب بعد، از من خواستند با لباس روحانی جلوی تلویزیون تقاضای پناهندگی کنم متنی نوشتند که بخوانم و من قبول نکردم. گفتم: شما می خواهید من بگویم پناهنده ام در حالی که صورتم پرزخم است و بهترین گواه این که اسیرم و پناهنده نشده ام، همین صورت زخمی من است.
گفتند: اگر همکاری نکنی اعدامت می کنیم.
به آسمان نگاه کردم ماه و چند ستاره در آسمان بود. شهادتین را گفتم، با لباسم، چشم هایم را بستند. من را کنار دیواری تکیه دادند. کسی به من گفت نمی ترسی؟ گفتم: بترسم! همه چیز تمام می شود، من یقین دارم آن طرف برای من بهتر از این جاست. فرمان آتش دادند فکر کردم تیرها به من خورد احساس کردم سبک شدم. یک مرتبه نسیم خنکی وزید و احساس کردم پشتم به دیوار می خورد خودم را تکان دادم و فهمیدم هنوز زنده ام.
وقتی چشمانم را می بستند تمام زندگی ام جلوی چشمم آمد. با این که سن زیادی نداشتم اما حوادث زندگی ام را مرور کردم. آن لحظه به ذهنم آمد که من طلبه بودم و شهریه می گرفتم، آیا درست درس خوانده ام؟
قرار بود وقتی از جبهه برگشتم؛ برای من به خواستگاری بروند و... من در آن لحظات تمام خاطرات و کارهایم را مرور می کردم؛ هر چند که از دنیا دل کنده بودم.
او به شکنجه های بعثی ها اشاره می کند و خاطره اش را از استخبارات عراق می گوید:
وقتی من را به استخبارات آوردند، مجبور شدم خود را به دیوانگی بزنم و گر نه من را به ابوغریب می بردند.
در مدت اسارت ۲ شخصیت داشتم؛ چون طلبه بودم سخنرانی می کردم و کلاس درس داشتم. در عین حال وقتی عراقی ها حضور داشتند، مجبور بودم خود را به دیوانگی بزنم فریاد می کشیدم یا شکلک درمی آوردم و دیگران بی اختیار می خندیدند.
بازجویی در استخبارات
در بازجویی استخبارات عراق، من از باورهای خودم و امامت اهل بیت علیهم السلام با بی باکی دفاع می کردم؛ به طوری که بازجو از من پرسید نمی ترسی؟ وقتی با جواب منفی ام مواجه شد، از من پرسید: می توانی قرآن بخوانی. گفتم از حفظ بخوانم گفت: از رو بخوان، با خودم گفتم خدایا به قرآن تو تفأل می زنم و هر چه آمد به آن عمل می کنم. وقتی صفحه قرآن را باز کردم چشم هایم روی کلمه «مجنون» خیره شد، نعره ای کشیدم به طوری که بازجو مضطرب شد، با صدای بلند فریاد کشید و چند بار تکرار کرد که: «ها تعالوا معجزه قرآن المجوسی صار مخبل»، یعنی بیایید، بیایید، این مجوس به معجزه قرآن دیوانه شد.بعد از آن که من را از استخبارات منتقل کردند، حالم خیلی بد بود. پاهایم عفونت کرده بود. اما آن چه آرامم می کرد صدای اذانی بود که از حرم حضرت موسی بن جعفر(ع) شنیده می شد. ۲۰ روز بود که آفتاب ندیده بودم. سرم گیج رفت و به زمین افتادم. چشمم را که باز کردم دیدم باید مسیر ۱۰۰ متری را روی شن هایی که در آفتاب تیرماه داغ شده بود، پیاده طی می کردم تا به خودرو برسم. بلند شدم، شن ها چنان داغ بود که دوباره به زمین خوردم. این مساحت را شاید نیم ساعته پیمودم.
ماشین را زیر آفتاب نگه داشته بودند ماشینی که کاملاً با ورق های آهنی پوشیده شده بود و در فضای محدود پشت آن حدود ۲۰ نفر را به زحمت جا داده بودند.
همین که پایم را روی رکاب گذاشتم داغی آن بیشتر اذیتم کرد. ما را حدود نیم ساعت دیگر هم زیر آفتاب نگه داشتند به طوری که یکی از اسرا حالش بد شد و روی بقیه افتاد. هنگام پیاده شدن چون عربی می دانستم جلوتر از همه می رفتم از حرارت آفتاب آسفالت ها باز شده بود و پاهای من هم مجروح بود و برداشتن هر قدمی بسیار رنج آور بود. زیرا آسفالت ها به پایم می چسبید.سخنش که به این جا رسید گفت: می خواهم صحبتی هم با جوانان داشته باشم. بچه های خوب من، شمایی که ممکن است احیاناً با خدا قهر کرده باشید با پای آلوده به گناه نمی توان از محشر گذشت. در این دنیا پاهایتان را مجروح گناه نکنید. من این را در اسارت فهمیدم که با پای مجروح نمی توان رد شد تا سالم و جوان هستید، تا فرصت دارید برگردید. از من بشنوید، که با پای مجروح از گناه نمی توان از پل صراط عبور کرد.تقریباً یک ساعتی از گفت وگوی من با او گذشته بود که تیتر مطلبم را انتخاب کردم. او هر وقت می دید من مطلبی را یادداشت می کنم، با کنجکاوی نوشته ام را نگاه می کرد و سپس کمی مکث می کرد تا بتوانم یادداشتم را کامل بنویسم. «بهلول در اسارت»...
دوست داشتم تیتر را برایش بخوانم و همین کار را کردم اما او مکثی کرد و مخالفت خود را اعلام کرد اما...
او می گفت: یادم هست در جلسه ای که مشغول برنامه ریزی برای مراسم ۲۲ بهمن بودیم، با تعدادی از دوستان نشسته و گرم صحبت بودیم. نگهبان حواسش نبود من صحبت می کردم. قرار بود در مراسم ۲۲ بهمن سخنران باشم زیرا بسیار رسا و بلند سخن می گفتم اما عراقی ها باور نمی کردند آن فردی که به دنبالش هستند، من هستم. آن ها خیلی پیگیر بودند که فردی را که برای بچه ها سخنرانی می کرد، پیدا کنند. اما هیچ گاه موفق نشدند و این مدد الهی بود. با این که سن زیادی نداشتم اما با صدای رسا حدود نیم ساعت سخنرانی می کردم که با صدای عادی من فرق می کرد و برای عراقی ها قابل تشخیص نبود.
در آن سال علاوه بر تهیه شیرینی و برافراشتن پرچم، قرار بود رژه هم داشته باشیم. در حالی که صحبت می کردم، یک باره سکوت عجیبی حکمفرما شد. از گوشه چشم نگاهی کردم متوجه شدم حسن عبدالامیر سرباز اردوگاه کنار من ایستاده است.
بی اختیار یکی دو جمله از سخنرانی صدام حسین را به زبان عربی تقلید کردم. چون می توانستم این کار را بکنم ومانند او شروع کردم به خندیدن؛ الان که فکر می کنم، متوجه می شوم که این کار خیلی خطرناک بود این خنده من باعث شد بچه ها هم بخندند، سرباز عراقی فکر کرد که بقیه من را مسخره می کنند. شروع کرد به نصیحت اسرا که این هموطن شما بیمار است، چرا شما او را دست می اندازید.
وقتی از او پرسیدم حالا که خاطرات آن روزها را مرور می کنید، چه احساسی دارید می گوید: حسرت می خورم.
از همه برادران که سوال کنید همین جواب را می دهند. او می گوید: من حضرت امام(ره) را در عراق شناختم. این لطف الهی بود.
خاطره ای از امام(ره) به نقل از یک سرباز عراقی
روزی سرباز عراقی به نام کریم با من درددل می کرد؛ کریم به من اطمینان داشت. او شروع کرد به گریه کردن. گفتم: کریم بچه کجا هستی؟ گفت: بچه نجف ام. گفتم: چی شده؟ گفت: فرمانده ام مرا کتک زده است. او نگفت که چه شده ولی من متوجه شدم که او نماز خوانده است و فرمانده اش او را کتک زده است.
پایش به شدت زخمی شده بود، به زخمش دست کشیدم و گفتم: اگر نماز خواندی و کتک خوردی، خدایت دیده است و از تو می پذیرد، غصه نخور.
گفتم: کریم تو [امام] خمینی را در نجف دیدی؟
به دور و بر نگاه کرد و گفت: بله، من کوچک بودم و پدرم پشت سر ایشان نماز می خواند.
گفتم: چه طور بود؟
گفت: فقط یک چیز برایت بگویم. چهره امام آن قدر نورانی بود که وقت نماز دستم را از دست پدرم که همیشه در صف اول نماز بود جدا می کردم و جلو می رفتم. او به لهجه محلی گفت:
عندما چان یصلی و چان یکبر وجهه مشعشع
یعنی؛ وقتی امام(ره) تکبیرهًْ الاحرام نماز را می گفت چهره اش غرق در نور می شد و من مبهوت آن نور می شدم تا نمازش تمام می شد. وقتی نماز او تمام می شد به من اشاره می کرد، من جلو می رفتم و او دستی به سرم می کشید.
همیشه با مرور این خاطره شگفت زده می شوم؛ این که مردی پشت سر امام(ره) نماز بخواند و سال ها بعد پسرش به جنگ با امام(ره) بیاید و در زمان سختی و هنگامی که از فرمانده اش کتک می خورد به سرباز امام(ره) پناه بیاورد و درددل کند.
تنها آرزو
هر وقت نام حضرت امام(ره) را می آورد، چشمانش پر اشک می شد. یک بار در لابه لای صحبت هایش گفت: امام تمام زندگی من بود تمام هستی من؛ خدا می داند که چقدر حضرت امام را دوست دارم. تا ابد داغدار حضرت امام(ره) هستم. وقتی امام رحلت کردند، من در موصل(۴) بودم؛ به واقع قیامتی به پا شد.
اسرا چنان عزاداری کردند که عراقی ها به زانو درآمدند. در موصل افسر عراقی دستور داد از بلندگوها ۱۵ دقیقه قرآن پخش کنند.
آن روز من به چشم خود دیدم که افسر عراقی در برابر بچه ها زانو زد و مجبور شد به همه آسایشگاه ها برود و به بچه ها تسلیت بگوید. در روز ۱۶ خرداد ما برای بیعت با رهبری برنامه داشتیم و نام آن را «بیعت رضوان» گذاشتیم.
قشنگ ترین و زیباترین آرزو؛ تجدید بیعت با رهبری
خیلی دوست دارم بار دیگر در ۱۶ خردادی دور هم جمع شویم و با حضور مقام معظم رهبری بیعتمان را تجدید کنیم. این آرزوی همه آزادگان است.
او می گوید: در بازگشت اسرا به کشور روز اول به زیارت بارگاه منور حضرت امام رضا(ع) رفتم، گریه کردم و از امام رضا(ع) خواستم که حالا که برگشتم در خدمت ایشان باشم. الان در کتابخانه آستان قدس مشغول خدمت هستم همچنین حدود ۲۰ سال است که کفشدار حرم مطهر امام رضا(ع) هستم.
محمدحسن نوری نیا هنگام اسارت وضو می گیرد و نماز می خواند، رو به حرم حضرت امیرالمومنین(ع) می ایستد و می گوید: یا امیرالمومنین(ع) ما همسایه ایم و در غربت و تنهایی خود گریه می کند؛ شب در خواب می بیند که مدت زمان اسارتش را به او می گویند و این که از آسایشگاهی در موصل آزاد خواهد شد.
بعد از آزادی، در حرم امام رضا(ع) دعا می کند که خدمتگزار حضرت باشد و دعایش مستجاب می شود.از او سوال نکردم که آیا در نمازهایش برای فرج امام عصر(عج) دعا می کند؟ اما می دانم که او این مطلب را می خواند می خواهم به او بگویم، برادر بزرگوارم برای همه جوانان کشورمان دعا کن، برای ما هم...
و اگر در ۱۶ خردادی با جمع عاشقان به حضور ولی امر مسلمین رسیدی آن جا هم ما را از یاد مبر. التماس دعا