
کمال شنید که مادرش پشت تلفن با دلواپسی به پدربزرگ میگفت: «آقاجون اوضاع کرونا خیلی خطرناکه... پس پیاده برید، لطفا چیزی هم تو راه براش نخرید...». کمال با خوشحالی حاضر شد تا پدربزرگ دنبالش بیاید. مادر دوباره سفارش کرد ماسکش را برندارد، به کسی نزدیک نشود و به چیزی دست نزند.کمال و پدربزرگ به پارک کوهسنگی رفتند. خلوت بود و برگهای پاییزی پارک را زیباتر کرده بود. پدربزرگ به استخر اشاره کرد و گفت: «بچه که بودم اینجا غُطّه میخوردم و آب پیشینگ مِکردم!» کمال با تعجب پرسید: «مگه زمان شما هم کرونا بود که غصه میخوردین و به پیشیها آب میدادین؟!» پدربزرگ خندید و گفت: «غُطّه پسرُم! یعنی شنا، پیشینگ هم یعنی آب پاشیدن. بیشتر بچه خردوهای مشهدی و زائر، سوار ای دو تا شیر عکس درَن. دور ای میدون هم درشکه بود که سوار مُشدم. چون اینجا خاکی بود دولَّخ مِکرد، یعنی گردوخاک، کلی کیف مِکردم. بعد هم مِرفتِم بالای کوه. او دیگ سنگی که خانومجان توش آبگوشت درست مکنه، از همی کوه کنده شده.» کمال با شوق گفت: «پس برای همین به این کوه میگن کوهسنگی؟ چه کوه خوشمزهای! قول بدین بعد از کرونا دوباره بیایم سوار شیرها عکس بگیرم، منم پاهامو بزنم تو آب پیشینگ کنم!»
