محمد از حمام بیرون آمد و کنار بخاری نشست. با این که لباس گرم پوشیده بود و حولهاش روی سرش بود، بازهم سردش بود. محمد یواشکی بخاری را زیاد کرد وخودش نزدیک بخاری نشست.
حامد گفت: «داداش محمد... بیا تلویزیون کارتون قشنگی داره پخش میکنه». محمد با عجله بلند شد و حوله از سرش روی بخاری افتاد. او دوان دوان به سراغ تلویزیون رفت. صدای «وای چقدر قشنگه» و «من عاشق این کارتون هستم» همه جا پیچیده بود.
چند لحظهای که گذشت، محمد با عجله به آشپزخانه آمد تا یک لیوان آب بخورد، به مادرش گفت: «مامان غذاتون داره میسوزه؟!» مامان گفت: «من هنوز غذا رو آماده نکردم». محمد گفت: «پس بوی سوختنی چیه که داره میاد؟!» مامان گفت: «نمیدونم. اما احساس میکنم خونه خیلی گرم شده!»
یکدفعه محمد گفت: «وای بخاری رو کم نکردم». مامان با عجله بیرون رفت و دید حوله روی بخاری دارد دود میکند و نزدیک است که آتش بگیرد. مامان بخاری را کم کرد. محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید متوجه نشدم حوله کی از روی سرم افتاده».
و تصمیم گرفت از این به بعد بیشتر مواظب باشد.