پنبهدزد دست به ریشش میزند
در روزگاران قدیم تاجری بود که در کار خرید و فروش پنبه بسیار موفق بود و خیلیها به او حسادت میکردند. روزی یکی از بازرگانان نقشهای کشید و شبانه به انبار پنبههای تاجر موفق دستبرد زد و تمام پنبهها را دزدید و به زیرزمین خانهاش برد. صبح که تاجر پنبه از خواب بیدار شد با انبار خالی مواجه شد؛ برای همین پیش قاضی شهر رفت. قاضی به مامورانش دستور داد به بازار شهر بروند و از مردم پرس و جو کنند. ساعتی بعد ماموران بدون پیدا کردن دزد برگشتند. قاضی پرسید: «حتی به کسی مشکوک هم نشدید؟» ماموران گفتند: «چرا، چند نفری بودند که وقتی از آنها پرسیدیم دیشب کجا بودید جواب درستی ندادند و ما به آنها مشکوکیم». قاضی دستور داد همه آنها را پیش او بیاورند؛ بعد هم تاجر پنبه را خبر کرد. تاجر نزد قاضی آمد. قاضی آن آدمهای مشکوک را به او نشان داد و گفت: «به هیچیک از اینها شک نداری؟» تاجر گفت: «جناب قاضی به هیچ کدام شک ندارم». قاضی گفت: «ولی من دزد را شناختم، او آنقدر دستپاچه شده که فراموش کرده پنبهها را از سر و ریش خود پاک کند». در اینهنگام آن تاجر حسود که در جمع آدمهای مشکوک بود دستی به ریشش کشید. قاضی گفت: «خوب خودت را لو دادی، ماموران به خانهاش بروید و همه جا را بررسی کنید». ماموران به خانه او رفتند و در زیرزمین خانهاش پنبههای تاجر موفق را پیدا کردند. از آن موقع هر وقت خطاکاری خودش را لو بدهد میگویند: «پنبهدزد، دست به ریشش میکشد». درست مثل تاجر حسود که متوجه ترفند قاضی نشد و خودش را لو داد.