بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد
![](http://specials.khorasannews.com/content/upload/92ac33c9-32b0-4627-b81e-5632d3921f5d.jpg)
جواد با مادربزرگش در ده قشنگی زندگی میکرد. جواد یک بزغاله داشت که روزها آن را به صحرا میبرد تا علفهای تازه بخورد.
چند روزی جواد مریض شد و نتوانست بزغالهاش را به صحرا ببرد. مادربزرگ از کاه و یونجهای که در انبار داشتند به بزغاله میداد تا گرسنه نماند. بعد از مدتی وقتی حال جواد خوب شد، هوا دیگر سرد شده و علفی در صحرا نمانده بود. همهجا پر از برف شده بود و کاه و یونجههای انبار هم تمام شده بود. بزغاله گرسنهاش شده بود و معمع میکرد. جواد رفت و کنار بزغاله نشست. دستی به سر بزغاله کشید و گفت: «اینقدر معمع نکن صبر کن بهار که شد، میبرمت صحرا تا حسابی علف بخوری». مادربزرگ که آنجا بود حرفهای جواد را شنید. خندید و گفت: «بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد. آخه پسر جان با این حرفها که این بز سیر نمیشود!» جواد گفت: «مادربزرگ اینکه گفتی یعنی چی؟» مادربزرگ گفت: «این یک ضربالمثل است وقتی کسی بخواهد دیگری را با وعدهی دور و درازی که شیرین است از سر وا کند این ضربالمثل را میگویند. حالا به خانه همسایه برو و کمی کاه قرض بگیر تا بزغاله گرسنه نماند. وقتی بهار آمد آنوقت قرضمان را به همسایه میدهیم». جواد بهطرف خانهی همسایه رفت و توی راه با خودش میگفت: «بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد».