بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد
جواد با مادربزرگش در ده قشنگی زندگی میکرد. جواد یک بزغاله داشت که روزها آن را به صحرا میبرد تا علفهای تازه بخورد.
چند روزی جواد مریض شد و نتوانست بزغالهاش را به صحرا ببرد. مادربزرگ از کاه و یونجهای که در انبار داشتند به بزغاله میداد تا گرسنه نماند. بعد از مدتی وقتی حال جواد خوب شد، هوا دیگر سرد شده و علفی در صحرا نمانده بود. همهجا پر از برف شده بود و کاه و یونجههای انبار هم تمام شده بود. بزغاله گرسنهاش شده بود و معمع میکرد. جواد رفت و کنار بزغاله نشست. دستی به سر بزغاله کشید و گفت: «اینقدر معمع نکن صبر کن بهار که شد، میبرمت صحرا تا حسابی علف بخوری». مادربزرگ که آنجا بود حرفهای جواد را شنید. خندید و گفت: «بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد. آخه پسر جان با این حرفها که این بز سیر نمیشود!» جواد گفت: «مادربزرگ اینکه گفتی یعنی چی؟» مادربزرگ گفت: «این یک ضربالمثل است وقتی کسی بخواهد دیگری را با وعدهی دور و درازی که شیرین است از سر وا کند این ضربالمثل را میگویند. حالا به خانه همسایه برو و کمی کاه قرض بگیر تا بزغاله گرسنه نماند. وقتی بهار آمد آنوقت قرضمان را به همسایه میدهیم». جواد بهطرف خانهی همسایه رفت و توی راه با خودش میگفت: «بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد».