سگ طمع کار
در روزگاران قدیم سگ طمعکاری بود که همه چیز را برای خودش میخواست. یک روز که خیلی گرسنه بود و دنبال غذا میگشت در بین راه تولهسگی را دید که استخوانی به دهان داشت و از آن نزدیکیها میگذشت.
سگ طمعکار وقتی دید غذایی پیدا نمیکند به طرف تولهسگ حمله کرد و استخوان را از دهان او گرفت. تولهسگ با دیدن او ترسید و پا به فرار گذاشت.
سگ طمعکار با دیدن استخوان خوشحال شد و با خودش گفت: «چه غذای خوشمزهای پیدا کردم. حالا باید جای خلوتی پیدا کنم و آن را با خیال راحت نوش جان کنم.» همانطور که میرفت به پلی رسید. از زیر پل آب تمیزی میگذشت. وقتی سگ از روی پل رد میشد به داخل آب نگاه کرد و عکس خودش را داخل آب دید. سگ طمعکار خیال کرد که داخل آب سگ دیگری ایستاده و استخوانی به دهان دارد. سگ با خودش فکر کرد: «بهتر
است به آن سگی که از پایین پل به من نگاه میکند، هم حمله کنم و استخوان دهانش را بگیرم. اینطور غذایم بیشتر میشود» و با این فکر از بالای پل خودش را به داخل آب انداخت. با افتادن سگ به داخل آب، هم استخوانش را آب برد و هم خودش را.
مرد نادان
مردی پنج گوسفند خود را برای فروش به بازار برد. یک نفر جلو آمد و گفت: «من گوسفندهایت را میخرم، اما فراموش کردم کیسهی پولم را بیاورم. چهار گوسفند را به من بده و یکی را نزد خودت نگه دار تا من با پول برگردم.» فروشنده گفت: «چرا یکی را تو نبری و چهار تا دست من باشد؟»
خریدار قبول کرد. یک گوسفند را گرفت و رفت. فروشنده هم فوری با چهار گوسفندش به طرف خانه راه افتاد و گفت: «فکر کرده فقط خودش زرنگ است. حالا که بیاید و ببیند گوسفندهایش را به خانه بردهام، میفهمد از او زرنگتر هم وجود دارد.»
برگرفته از کشکول شیخ بهایی