ماجرای عجیب آن صبح پاییزی
مدتی بود كه به امید یافتن شغلی مناسب بخش آگهی استخدام روزنامه ها را زیر و رو می كردم، اما هر روز ناامیدتر از گذشته به خانه برمی گشتم و سرخورده و مستاصل از این همه تقلا در گوشه ای كز می كردم. آن روز دیرتر از همیشه به سمت دكه روزنامه فروشی به راه افتادم. نسیم سردی می وزید. وقتی به دکه رسیدم، نگاهی به روزنامه ها انداختم. با كمال تعجب از میان انبوه روزنامه های خراسان فقط یك روزنامه دیگر باقی مانده بود. همین كه می خواستم روزنامه را بردارم، شخص دیگری آن را برداشت. با دیدن این صحنه ناراحت شدم. سرم را بلند كردم و نگاهم در نگاه فردی گره خورد. او كه متوجه شده بود من نیز قصد خرید روزنامه را داشته ام، چهره حق به جانبی به خود گرفت و گفت :"اگربه روزنامه امروز نیاز نداشتم، حتما آن را به شما می دادم." از این كه مجبور بودم در آن هوای سرد با پای پیاده مسافت دیگری را برای خرید روزنامه طی كنم، غصه ام گرفته بود و بدون گفتن كلمه ای نگاه تندی به او انداختم و راه خود را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم كه با شنیدن صدای او به خود آمدم. وقتی به طرفش برگشتم گفت اگر لحظه ای تامل كنم، به صفحه موردنظرش نگاهی می اندازد و روزنامه را به من می دهد و سپس بدون این كه منتظر پاسخ من بماند، به سرعت صفحه مربوط به آگهی های استخدام را باز كرد و دقایقی بعد آن را به من داد و پس از یك معذرت خواهی كوتاه از من دور شد. هاج و واج نگاهی به روزنامه انداختم؛ همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد كه حتی نتوانستم از او تشكر كنم. با خود گفتم :"این بیچاره هم دست كمی از من نداشت، اما مثل این كه امروز بخت با او یار نبود و نتوانست شغل مورد نظرش را در صفحه آگهی ها پیدا كند ." با این فكر كه ای كاش بتوانم امروز شغل مناسبی پیدا كنم، راه خانه را در پیش گرفتم. وقتی به خانه رسیدم، صفحه مربوط به آگهی های استخدام را باز و شروع به خواندن آن كردم. ناگهان بارقه امیدی به دلم تابید. در گوشه ای از صفحه آگهی ها، شغلی متناسب با رشته تحصیلی ام و با حقوق و مزایای عالی خودنمایی می كرد. در حالی كه برقی از شادی در چشمانم می درخشید، گوشی تلفن را برداشتم و به شركت موردنظر زنگ زدم و پس از صحبت با منشی قرار شد صبح روز بعد به طور حضوری به آنجا رفته و با مدیر عامل شركت صحبت كنم.
آن روز صبح افراد زیادی در انتظار بودند تا برای مصاحبه به دفتر مدیر بروند. پس از پر كردن فرم در یكی از صندلی های خالی نشستم. دلشوره عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و در دل آرزو كردم ای كاش بتوانم در آن جا مشغول به كار شوم. این همان شغلی بود كه از مدت ها قبل بارها به آن اندیشیده بودم و باید سعی می كردم در زمان مصاحبه به مدیر شركت نشان دهم كه شایستگی احراز این شغل را دارم. بالاخره پس از ساعتی با شنیدن صدای منشی كه از من می خواست به اتاق مدیر عامل بروم، به خود آمدم و و وارد اتاق مدیر عامل شدم. به محض ورود به اتاق لبخندی بر لب نشاندم و سلام كردم. اما همین كه آقای مدیر سرش را بلند كرد خشكم زد. احساس كردم به یكباره تمام توانم تحلیل رفت. از بخت بد من مدیر عامل شركت همان فردی بود كه روز قبل برای خرید روزنامه به طور ناشایستی با او رفتار كرده بودم. او نیز با دیدن من لبخند كمرنگی بر لبانش نقش بست و با اشاره دست از من خواست بنشینم. افكار پریشان چون خوره ای بر ذهنم هجوم آورده و توان تفكر را از من سلب كرده بود. به یكباره همه امیدها و آرزوهایم به تلی از خاكستر بدل شد. یقین داشتم پاسخ بی حرمتی دیروز را امروز تلافی خواهد كرد. به زحمت و با لكنت فراوان به سؤالاتش پاسخ دادم و در نهایت با شنیدن این جمله كه "ظرف چند روز آینده با شما تماس خواهیم گرفت" از دفترش بیرون آمدم.
با ناراحتی راه خانه را در پیش گرفتم. من كه امیدی به استخدام در آن شركت نداشتم، روزهای آینده را نیز چون گذشته صرف پیدا كردن شغلی مناسب كردم تا این كه بالاخره قرعه شانس به نام من افتاد. هرگز روزی را كه منشی شركت با من تماس گرفت و خبر استخدامم را داد فراموش نمی كنم. از شنیدن آن خبر به قدری شگفت زده شده بودم كه در پوست خود نمی گنجیدم. همیشه از این كه افراد زیادی به واسطه روابط در بخش های مختلف مشغول به كار می شدند، شاكی بودم و آرزو می كردم ای كاش من هم كسی را داشتم تا به واسطه او در جایی مشغول به كار شوم. اما همیشه بر خود نهیب می زدم كه من خدا را دارم و چه واسطه ای بالاتر از ذات پروردگاری كه همه چیز در قبضه قدرت اوست و این بار حضرت حق حوادث آن صبح پاییزی را به گونه ای رقم زده بود كه این گونه شود و روزنامه خراسان هم باعث خیر شد... . بدین ترتیب روزنامه خراسان واسطه آشنایی و استخدام من شد. بعدها از آقای مدیر عامل دیروز و شریك زندگی امروزم شنیدم كه آن روز برای دیدن آگهی كه به روزنامه داده بود، بخش آگهی های استخدام را نگاه كرده است و امروز شغل، همسر و زندگی زیبا و شیرینم را پس از لطف خدا مرهون همراه همیشگی ام روزنامه وزین خراسان هستم.
منیژه آشنایی - نیشابور
خراسان و یادی از
پدر و مادر فداکارم
تا آن جا که یادم می آید از بچگی نوشتنم بسیار ضعیف بود و همیشه برای نوشتن انشا از مادرم کمک می گرفتم. به همین دلیل نمی دانم چرا با دیدن فراخوان در روزنامه در مورد «من و خراسان» تصمیم گرفتم خاطره ای بنویسم. شاید به دلیل این که یاد پدر و مادر از دست رفته ام افتادم و حالم دگرگون شد. ماجرا از این قرار است که ما سال ۱۳۶۴ به یک کوچه نقل مکان کردیم که انتهای این کوچه منزل آقا و خانم مسنی بود. هر روز صبح زود صدای موتورسواری به گوش می رسید که به درب منزل آن ها می آمد و چیزی را به حیاط آن ها پرتاب می کرد. بعد از چند روز مادرم متوجه شد که این موتورسوار برای همسایه مان روزنامه می آورد و بعد از مشورت با پدرم تصمیم گرفتند که ما هم اشتراک بگیریم ولی نمی دانستند چگونه؟ مادرم گفت: من فردا صبح به محض شنیدن صدای موتور به در منزل می روم و به این آقا سفارش می کنم که برای ما هم روزنامه بیاورد. تا چند روز با شنیدن صدای موتور، مادرم صبح زود سریع چادر به سر می کرد و خود را به در حیاط می رساند ولی روزنامه رسان آن قدر سریع کارش را انجام می داد که مادر به او نمی رسید. پس از گذشت حدود ۴ روز، هنگام صبحانه خوردن مادرم پیروز و خوشحال به ما خبر اشتراک روزنامه را داد. همه خانواده کلی ذوق کردیم، احساس می کردیم با مطالعه روزنامه خیلی باسوادتر می شویم. شاید خاطره زیبایی به نظر نرسد ولی برای من که یاد خیلی چیزها افتادم جالب بود از جمله: حیاط قدیمی مان، حوض پر از ماهی، خواندن روزنامه و صبحانه خوردن در حیاط و یاد پدرم و مادرم.فهیمه نجات از مشهد